بریدههایی از کتاب با اجازه بزرگترها، بله (خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا)
۴٫۳
(۸۸)
"این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده، برای من مقدسه و باید اون رو بوسید." گفتم: "از من تشکر میکنی؟ خب، اینکه من خدمت کردم، مادرم بود، مادر تو نبود که این کارها رو میکنی."
گفت: "دستی که به مادرش خدمت میکنه مقدسه و کسی که به مادرش خیر نداره به هیچکس خیر نداره. من از تو ممنونم که با این محبت و عشق به مادرت خدمت کردی." گفتم: "مصطفی! بعد از همهٔ این کارها که با تو کردن اینها رو داری میگی؟" گفت: "اونها که کردن حق داشتن، چون تو رو دوست دارن، من رو نمیشناسن و این طبیعیه که هر پدر و مادری میخواد دخترشون رو حفظ کنه." هیچوقت یادم نرفت که برای او اینقدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم.
امالبنین
ارزش آدمها به ظاهرشان و پولشان است. به کسی احترام میگذارند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است، حتماً باید ماشین مدلبالا زیر پایش باشد. روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمیکند.
امالبنین
«من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر هم کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود.»
امالبنین
"دلم میخواد جوری زندگی کنم که هرگز برای حل مشکلاتمون توی زندگی مجبور نشیم به کسی مراجعه کنیم و برعکس، زندگیمون طوری باشه اگه کسی مشکلی داشت به ما مراجعه کنه."
امالبنین
مهم اینه که جفتمون اسلام رو قبول کنیم و با اون زندگی کنیم. بقیهٔ مسائل سیاسی نظرند؛ نظرها هم بر اساس واقعیاتند نه حقیقتها. واقعیت هم که هر روز عوض میشه. پس اگه حقیقت رو قبول کنیم، با واقعیتها میشه یه جوری کنار اومد."
امالبنین
مهم اینه که جفتمون اسلام رو قبول کنیم و با اون زندگی کنیم. بقیهٔ مسائل سیاسی نظرند؛ نظرها هم بر اساس واقعیاتند نه حقیقتها. واقعیت هم که هر روز عوض میشه. پس اگه حقیقت رو قبول کنیم، با واقعیتها میشه یه جوری کنار اومد."
امالبنین
محسن نگاهش به زندگی خیلی ساده بود، بدون وابستگی. دنیا را گذرا میدید؛ مسیری که فقط باید از آن عبور کرد و تعلقی به آن نداشت. برای همین دنیا در نگاهش بیارزش بود. او برای درک و فهم نگاهش به دنیا، نیاز به یک همراه داشت و فکر میکرد من بتوانم آن همراه باشم. البته من هم سعی کردم تا حدی که در توانم هست با او همراه شوم. با فهم آن نگاه، در روز عروسی با خیالی راحت و دلی پر از عشق، پا گذاشتم به خانهای که چند پله از سطح زمین پایینتر بود و نزدیک به جایی که سالها بعد قرار بود پیکر همسر شهیدم را در آغوش بگیرد.
شکوفه ▪︎
مصطفی سعه صدری دارد که میتواند همهٔ عالم را در وجودش جا بدهد و همهٔ سختیهای زندگی مشترکمان در مدرسهٔ جبل عامل را.
شکوفه ▪︎
روزی که مصطفی به خواستگاری آمد، مامان به او گفت: "شما میدونید این دختر که میخواهید با اون ازدواج کنید چطور دختریه؟ این، صبحها که از خواب بلند میشه، وقتی رفته که صورتش رو بشوره و مسواک بزنه، تختش رو براش مرتب کردهند، لیوان شیرش رو جلوی در اتاقش آوردهند و قهوه آماده کردهند. شما نمیتونی با یکی مثل این دختر زندگی کنی، نمیتونی براش مستخدم بیاری اینطور که توی خونهش هست." مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: "من نمیتونم براش مستخدم بیارم، اما قول میدم تا زندهم، وقتی بیدار شد تختش رو مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه رو روی سینی بیارم دم تخت." و تا شهید شد همینطور بود.
شکوفه ▪︎
روزی که مصطفی به خواستگاری آمد، مامان به او گفت: "شما میدونید این دختر که میخواهید با اون ازدواج کنید چطور دختریه؟ این، صبحها که از خواب بلند میشه، وقتی رفته که صورتش رو بشوره و مسواک بزنه، تختش رو براش مرتب کردهند، لیوان شیرش رو جلوی در اتاقش آوردهند و قهوه آماده کردهند. شما نمیتونی با یکی مثل این دختر زندگی کنی، نمیتونی براش مستخدم بیاری اینطور که توی خونهش هست." مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: "من نمیتونم براش مستخدم بیارم، اما قول میدم تا زندهم، وقتی بیدار شد تختش رو مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه رو روی سینی بیارم دم تخت." و تا شهید شد همینطور بود.
شکوفه ▪︎
دست مرا گرفت و بوسید. میبوسید و همانطور با گریه از من تشکر میکرد. من گفتم: "برای چی مصطفی؟" گفت: "این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده، برای من مقدسه و باید اون رو بوسید." گفتم: "از من تشکر میکنی؟ خب، اینکه من خدمت کردم، مادرم بود، مادر تو نبود که این کارها رو میکنی."
گفت: "دستی که به مادرش خدمت میکنه مقدسه و کسی که به مادرش خیر نداره به هیچکس خیر نداره. من از تو ممنونم که با این محبت و عشق به مادرت خدمت کردی."
شکوفه ▪︎
یکی از نقاشیها زمینهای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانهای نوشته بود «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر هم کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود.»
شکوفه ▪︎
امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمیکردند. اوایل زندگیمان، یادم نیست هفتهٔ اول یا ماه اول، به من گفتند: "من کاری به تو ندارم، به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش. اما چیزی که از تو میخوام اینه که واجبات رو انجام بدی و محرّمات رو ترک کنی، یعنی گناه نکنی." به مستحبات خیلی کاری نداشتند... امام واقعاً شوهری اسلامشناس بودند و میدانستند که اسلام به مرد چه مقدار حق دخالت در زندگی همسرش را داده است. در تربیت فرزندان و زندگی، اختیارات لازم را به من داده بودند.
#دور_از_ذهن
نیت هر دویمان بود که به سوی انسان کامل شدن برویم. باورمان شده بود که میشود این کار را کرد. دکتر شریعتی آمده بود علی و فاطمه را از آن بالا آورده بود و قابل دسترسشان کرده بود. باورمان شده بود که ما هم میتوانیم؛ خانهٔ ما هم میتواند خانهٔ علی و فاطمه باشد.
شکوفه ▪︎
امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمیکردند. اوایل زندگیمان، یادم نیست هفتهٔ اول یا ماه اول، به من گفتند: "من کاری به تو ندارم، به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش. اما چیزی که از تو میخوام اینه که واجبات رو انجام بدی و محرّمات رو ترک کنی، یعنی گناه نکنی." به مستحبات خیلی کاری نداشتند... امام واقعاً شوهری اسلامشناس بودند و میدانستند که اسلام به مرد چه مقدار حق دخالت در زندگی همسرش را داده است. در تربیت فرزندان و زندگی، اختیارات لازم را به من داده بودند.
شکوفه ▪︎
"هیچوقت به چیزی که بهت پیشنهاد میدن، نه نگو. یه خرده که زحمت بکشی و تلاش کنی، میشه از عهدهٔ همهچی براومد."
شکوفه ▪︎
میگفتم: "من یه پسردایی دارم که خیلی خوشگله، خلبان هم هست. اگه دلتون میخواد بهش بگم بیاد خواستگاری." بچهها باورشان نمیشد، خلبانها خیلی کم بودند. شوخی میکردند و میگفتند: "همون برادرت که همافره بیاد، کلاهمون رو میندازیم هوا."
شکوفه ▪︎
از روز بعد، وقتی که میرفتم دانشسرا، دنبال دختر بودم برای علی. به آنهایی که به خودشان میرسیدند و اهل گردش و تفریح بودند میگفتم: "من یه پسردایی دارم که خیلی خوشگله، خلبان هم هست. اگه دلتون میخواد بهش بگم بیاد خواستگاری." بچهها باورشان نمیشد، خلبانها خیلی کم بودند. شوخی میکردند و میگفتند: "همون برادرت که همافره بیاد، کلاهمون رو میندازیم هوا."
شکوفه ▪︎
"آقاجون همون مزاحمهست. شما بیایید یه چیزی بهش بگید بلکه خجالت بکشه." حاجی پرید گوشی را گرفت. با همان لهجهٔ تهرانیاش گفت: "چطوری جوون؟ ببینم خواهرت اون دور و براست؟ گوشی رو میدی باهاش یه حال و احوالی بکنیم؟" طرف جا خورده بود، تلفن را قطع کرد. روز بعد، دوباره زنگ زد. گوشی را دادم به حاجی. انگار گفته بود «این خواهرتون اصلاً به شما نرفته، چرا جواب سلام من رو نمیده؟» حاجی گفت: "بندهٔ خدا! مرغ از قفس پریده. خواهرم نیست، زنمه. تو حواست به خواهر خودت باشه." آخرین تلفنش بود، دیگر زنگ نزد.
شکوفه ▪︎
"خدا بعد از ازدواج، بندهش رو ول نمیکنه. ببین چه برکتی داد! تقریباً همهٔ اون چیزایی که میخواستیم جور شد." (۷)
zeynab
حجم
۱۶۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۶۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۱۲,۰۰۰
۶,۰۰۰۵۰%
تومان