بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب با اجازه بزرگ‌ترها، بله (خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا) | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب با اجازه بزرگ‌ترها، بله (خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا)

بریده‌هایی از کتاب با اجازه بزرگ‌ترها، بله (خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا)

انتشارات:نشر نارگل
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۸۸ رأی
۴٫۳
(۸۸)
چادر و روسری را داد و گفت: "باید می‌فهمیدن چادر زن مسلمون رو نباید از سرش بکشن." اعلامیه‌ها را گرفت و گفت: "این راهی که میای، خطرناکه. مواظب خودت باش، خانوم‌کوچولو..." و رفت.
قاصدک
امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمی‌کردند. اوایل زندگی‌مان، یادم نیست هفتهٔ اول یا ماه اول، به من گفتند: "من کاری به تو ندارم، به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش. اما چیزی که از تو می‌خوام اینه که واجبات رو انجام بدی و محرّمات رو ترک کنی، یعنی گناه نکنی." به مستحبات خیلی کاری نداشتند... امام واقعاً شوهری اسلام‌شناس بودند و می‌دانستند که اسلام به مرد چه مقدار حق دخالت در زندگی همسرش را داده است. در تربیت فرزندان و زندگی، اختیارات لازم را به من داده بودند. (۹)
قاصدک
در خواب دیدم که آن طرف حیاط که اتاق مردها بود، پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و امام حسن (علیه‌السلام) و امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نشسته بودند و طرفی که اتاق عروس بود، من بودم و پیرزنی با چادری شبیه چادرشب که نقطه‌های ریزی داشت و به آن «چادر لکی» می‌گفتند. پیرزن ریزنقشی بود که من او را نمی‌شناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. درِ اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه می‌کردم. از او پرسیدم: "این‌ها کی‌اند؟" پیرزن که کنار من نشسته بود، گفت: "اون روبه‌رویی که عمامهٔ مشکی داره پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است. اون مرد هم که مولوی سبز و کلاه قرمز با شال‌بند داره... امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است." این طرف هم جوانی با عمامه مشکی بود که پیرزن گفت: "این هم امام حسن (علیه‌السلام) است." من گفتم: "ای وای! این پیامبر منه و
قاصدک
آخرش حسن گفت: "خدا بعد از ازدواج، بنده‌ش رو ول نمی‌کنه. ببین چه برکتی داد! تقریباً همهٔ اون چیزایی که می‌خواستیم جور شد." (۷)
قاصدک
حسن داشت از کتاب‌های شهید مطهری می‌گفت. این‌که حرف‌های شهید مطهری و کتاب‌هایش خیلی می‌تواند در زندگی و در اعتقادات‌مان کمک کند تا مسیر درست را برویم
قاصدک
برای چی؟ اگه می‌خواست بیاد، پس چرا رفت؟ ـ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته، یعنی مشکل حل شده. من دلم روشنه. خواب دیده‌م شهلا. دیدم خونه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب اون طرف. نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب بلند شد و اومد تا قلب تو. من می‌دونم، تو و ایوب قسمت هم هستید. بذار بیاد، اون وقت محبتش هم به دلت می‌شینه.
قاصدک
"شهلا! چطوری بگم، انگار که آقای بلندی منصرف شده!" یخ کردم. بلند و کشدار پرسیدم: "چی؟" گفت: "مثل این‌که به هم حرف‌هایی زدید که... من درست نمی‌دونم." دهانم باز مانده بود. در جلسهٔ رسمی به هم بله گفته بودیم، آن وقت به همین راحتی منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم. خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاده. ذهنم شلوغ شده بود و روی هیچ‌چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانهٔ ما، شده بود پسر گم‌شدهٔ مامان، آن وقت...
قاصدک
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: "موج انفجار من رو گرفته، گاهی به‌شدت عصبی می‌شم. وقت‌هایی که عصبانی هستم، باید سکوت کنید تا آروم بشم." - اگه منظورتون عصبانیته که خب، من هم عصبی‌ام. - عصبی بشم شاید یکی دو تا وسیله بشکنم. - شما دو تا وسیله می‌شکنید؛ من اگه عصبانی بشم شاید یه سرویس بشکنم. این‌ها را می‌گفت که من را بترساند،
قاصدک
ایوب گفت: "من عصب دستم قطع شده و برای این‌که به دستم تسلّط داشته باشم، بعضی وقتا دست‌بند آهنی می‌بندم. عضلهٔ بازوم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کردن و از جاهای دیگهٔ بدنم بهش گوشت پیوند زدن. توی پا و صورت و قلبم هم ترکش هست. دکترها گفتن به خاطر ترکش توی سرم حتی ممکنه نابینا شم." ظاهرش هیچ‌کدام از این‌هایی که می‌گفت را نشان نمی‌داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "برادر بلندی! اگه قسمت باشه که شما نابینا بشید، چشم‌های من می‌شن چشم‌های شما."
قاصدک
دیگر آن پروانه سابق نبودم، همهٔ زندگی‌ام شده بود علی. وقتی با هم توی خیابان راه می‌رفتیم و دخترها زیرچشمی نگاهش می‌کردند، حسودی‌ام می‌شد، دلم می‌خواست فقط برای من باشد. می‌گفت: "تو خیالت راحت باشه، وقتی تو رو دیدم، درِ قلبم بسته شد، روی هیچ‌کس دیگه هم باز نمی‌شه، باور کن به جز تو کسی رو نمی‌بینم."
قاصدک
خانهٔ ما دو اتاق بود در خود مدرسه، همراه با چهارصد یتیم. به اضافهٔ این‌که آن‌جا پایگاه یک سازمان بود، سازمان امل. از نظر ظاهر دیگر زندگی نبود، آرامش نداشت. البته مصطفی و من از اول می‌دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج معمولی نیست. احساس می‌کردم شخصیت مصطفی همه‌چیز هست. خودم را نزدیک‌ترین کس به او می‌دیدم و همهٔ آن‌هایی که با مصطفی بودند هم همین فکر را می‌کردند. گاهی به نظرم می‌آمد همهٔ عالم در گوشهٔ این مدرسه در این دو اتاق جمع شده، همهٔ ارزش‌هایی که یک انسان کامل، یک نمونهٔ کوچک از امام علی (علیه‌السلام) می‌توانست در خودش داشته باشد.
کاربر ۱۸۸۲۴۸۶
اولش برایم خیلی بحث نه و آره مطرح نبود، اصل قضیه خیلی مشکل داشت. اما از آن‌جایی که احساس می‌کنم زندگی‌ام پازلی بود که خداوند چیدمانش را قرار داده، رفتم توی فکر و خدا خودش مهر و محبت او را در دلم انداخت. این‌قدر باایمان بود که این ایمان از رفتارش تراوش می‌کرد... طوری بود که کاملاً احساس می‌کردی این آدم مواظب حرف زدنش، راه رفتنش و نگاه کردنش هست و این‌ها همه نشان از خلوص ایمانش داشت.
کاربر ۱۸۸۲۴۸۶
"باید می‌فهمیدن چادر زن مسلمون رو نباید از سرش بکشن."
samaneh
یکی از نقاشی‌ها زمینه‌ای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته بود «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر هم کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود.»
قریشی
«من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر هم کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود.»
Samadi
نظرها هم بر اساس واقعیاتند نه حقیقت‌ها. واقعیت هم که هر روز عوض می‌شه. پس اگه حقیقت رو قبول کنیم، با واقعیت‌ها می‌شه یه جوری کنار اومد.
Samadi
یکی از نقاشی‌ها زمینه‌ای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته بود «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر هم کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود.»
k.karimi
گفت: "دلم می‌خواد جوری زندگی کنم که هرگز برای حل مشکلات‌مون توی زندگی مجبور نشیم به کسی مراجعه کنیم و برعکس، زندگی‌مون طوری باشه اگه کسی مشکلی داشت به ما مراجعه کنه."
k.karimi
اما وقتی به حمید جواب مثبت دادم، یقین داشتم که یقین دارد به اسلام. احساس می‌کردم یک راهی است، می‌خواهم بروم، احتیاج به یک همراه دارم؛ یک همراه خوب. همراهی‌ای که دو نفر یکدیگر را کامل کنند. دوستانم گاهی شوخی می‌کردند و می‌گفتند: "فاطمه! با کی شوهر می‌کنی؟" می‌گفتم: "با یه نفر که برام معلم خوبی باشه، کسی که از اون چیز یاد بگیرم." و حمید واقعاً این‌طور بود.
k.karimi
مهم اینه که جفت‌مون اسلام رو قبول کنیم و با اون زندگی کنیم. بقیهٔ مسائل سیاسی نظرند؛ نظرها هم بر اساس واقعیاتند نه حقیقت‌ها. واقعیت هم که هر روز عوض می‌شه. پس اگه حقیقت رو قبول کنیم، با واقعیت‌ها می‌شه یه جوری کنار اومد."
brother..ali

حجم

۱۶۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

حجم

۱۶۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

قیمت:
۱۲,۰۰۰
۶,۰۰۰
۵۰%
تومان