نمیتوانم چیزهایی را که دلم میخواهد به خاطر بیاورم و چیزهایی را که بهشدت سعی در فراموشیشان دارم حالا دارند بهیادم میآیند.
فرشاد در سرزمین عجایب
پدرم مرد خوبی بود. او یک مأمور پلیس قابلاحترام بود. وقتی اعصابش بههم میریخت دست از کتک زدن من و برادرهایم نمیکشید؛ اما همچنان مرد خوبی بود.
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
برایش اهمیت نداشت که شوهرش مثل یک قهرمان مرده و دوستش را نجات داده، یا مثل یک بزدل ترسو، از دشمن فرار کرده است. وقتی مرد، اینها دیگر اهمیت نداشت
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
حالا میدانیم که خاطرات نه ثابت هستند و نه بیحرکت،
ولی مثل شیشههای مربای پروست، در گنجه حفظ میشوند؛
تبدیل میشوند، تفکیک میشوند، بازآفرینی و طبقهبندی میشوند، و با کوچکترین تلاشی از نو به خاطر میآیند.
faezehswifti
لوئیز به یک هیولا تبدیل شده بود؛ مخلوقی خالی و تهی از احساس که در برخورد با یک بچهی بیمادر احساس آرامش نداشت؛ هیولایی – بدتر از آن، خیلی بدتر– که نمیتوانست به آن بچه نگاه کند و به این فکر نکند که چرا تو نبودی؟ چرا تو درون آب نبودی، لنا؟ چرا تو بهجای او نبودی؟ چرا کیتیِ من؟ دختری مهربان و مؤدب و سخاوتمند و سختکوش و از هر نظر بهتر از تو. او هیچوقت نباید توی آب میرفت. تو باید میرفتی.
ghazl