بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عشق هرگز فراموش نمی‌کند | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب عشق هرگز فراموش نمی‌کند

بریده‌هایی از کتاب عشق هرگز فراموش نمی‌کند

۴٫۲
(۸۴)
گاهی بهترین روش برای مراقبت از آن‌هایی که دوست‌شان داریم این است که مراقب خودمان باشیم.
زهرا۵۸
چیزهایی که گفتی خیلی وحشتناک است. می‌دانم که دیگر کارها را درست انجام نمی‌دهم. می‌دانم که زود به‌هم می‌ریزم و سردرگم می‌شوم؛ اما من هستم...» مکث می‌کنم تا اشک‌هایم را پاک کنم. «من هنوز هستم. فقط کافی است کمی دقیق‌تر و طولانی‌تر نگاهم کنی که مرا پیدا کنی.»
زهرا۵۸
وقتی کوچک بودیم، اگر یکی از ما مجبور بود به مامان یا بابا دروغ بگوید، همیشه به جک می‌گفتم که در اتاقش بماند و دروغ‌گفتن را به من بسپارد. برای همین وقتی گلدانی می‌شکست یا گندی زده می‌شد، مامان اصرار می‌کرد که باید جک موضوع را تعریف کند.
زهرا۵۸
همیشه خوبی‌ها در پس بدی‌ها از راه می‌رسند.
زهرا۵۸
«زندگی کوتاه‌تر از آن است که کسی را که دوست داری در آغوش نگیری!»
زهرا۵۸
«و اگر کسی درباره‌ی بابا حرف زد، چه می‌گویی؟» او درست همان‌طور که تمرین کرده بودیم می‌گوید: «او بابای من بوده، پس من بهتر از هرکس دیگری او را می‌شناسم.» می‌گویم: «آفرین دخترم!» کلمی نگاهش را به کفش‌هایش دوخته است. صدایش می‌زنم: «کلمی!» منتظرم که با حالت اعتراض بگوید اسم من سوفی، آنا، لیلا یا آلیس است؛ اما او این‌بار بی‌آنکه مرا اصلاح کند می‌گوید: «بله مامان!» «یادت باشد وقتی از میراندا عذرخواهی می‌کنی، حتماً یکی از دستانت را داخل جیبت بگذاری تا بتوانی دستت را مشت کنی.» کلمی به من نگاه می‌کند. پلک می‌زند و سپس لبخندی زیبا و عمیق روی صورتش نقش می‌بندد. با دیدن این لبخند زیبا حس گناه درونم ذره‌ای خاموش می‌شود.
زهرا۵۸
آخرین شبی که به اتاق آنا می‌روم، به‌نظر می‌رسد که منتظرم است. او در صندلی چرخ‌دارش کنار در منتظر من است و قبل از اینکه چیزی بگویم می‌گوید: «من حاضرم.» خیلی آرام به او نزدیک می‌شوم. او امشب خیلی راحت و صمیمی است و طوری آگاهانه رفتار می‌کند که تابه‌حال از او سراغ نداشته‌ام. رزی به من گفته بود که چنین نوساناتی طبیعی است و این تغییر خوب زمان کوتاهی دارد؛ اما مدت زمانش را به من نگفته بود. کنار آنا چمباتمه می‌زنم. «می‌دانی که داریم کجا می‌رویم؟» اشک در چشمانش حلقه می‌زند. «برای دیدن او.» «درست است. داریم می‌رویم تا لوک را ببینیم. این همان خواسته‌ی قلبی توست؟» آنا سرش را تکان می‌دهد. او آن‌قدر آماده است که انتظار دارم خودش صندلی چرخ‌دارش را به سمت اتاق لوک هدایت کند؛ اما به‌جای این کار دستانم را می‌گیرد و می‌گوید: «ممنونم.»
زهرا۵۸
کم‌کم دارم به این تکرارهای شبانه عادت می‌کنم و برایم عجیب است که آنا هربار همان واکنش قبلی را نشان می‌دهد. جالب‌تر این است که هرگز نسبت به دیدن لوک مقاومت نمی‌کند. به محض اینکه لوک را برایش معرفی می‌کنم، همه‌ی کج‌خلقی‌ها و تردیدهایش از بین می‌رود و بعد با خودم فکر می‌کنم که چطور او را به‌خاطر نمی‌آورد. توضیحی منطقی وجود ندارد؛ اما به این نتیجه رسیده‌ام که بخشی از وجود آنا حافظه دارد و شاید این بخش قلب اوست. قسمتی که خیلی برایم خوشایند نیست مجبور کردن آنا به ترک اتاق لوک است.
زهرا۵۸
«جک شاید برایت سخخخخت باشد.» لوک سخت تلاش می‌کند تا جملاتش را کامل و درست بیان کند و این تلاش او برایم ارزشمند است. «می‌دانم که با خودددددت فکر می‌کنی... فککککر می‌کنی که زممممان ملاقات با نامززززد خواهر دوقلویت دیگر سپپپپری شده.» جک ناباورانه به من نگاه می‌کند و من به‌زور لبخند می‌زنم. لوک ادامه می‌دهد: «اگگگگر این جمممله آرامت می‌کند، من و آنا قول می‌ددددهیم که من آخرین مردی باشم که او به‌عنوان نامززززدش به تو معررررفی می‌کند.»
زهرا۵۸
روز ملاقات فرا رسیده است. من از این روز بیزارم. البته من تنها کسی نیستم که از این روز بیزارم. زنی که از همه پیرتر است نیز همین‌گونه است. او به‌ندرت ملاقاتی دارد. مرد کچل هم این روز را دوست ندارد؛ زیرا ناهار زودتر از معمول سرو می‌شود و مرد کچل می‌گوید میرنا دوست ندارد برنامه‌ی غذایی‌اش به‌هم بخورد. هر روز که می‌گذرد نقاط مثبت حضور میرنا را بیشتر متوجه می‌شوم. راستش فکر می‌کنم باید با میرنا دوست شوم. آن‌وقت می‌توانم بگویم من نمی‌توانم بازی کنم، چون میرنا بازی‌کردن را دوست ندارد یا گندی بزنم و بگویم کار من نبود، تقصیر میرنا بود.
زهرا۵۸
زیر لب می‌گویم: «می‌دانم که اگر کنار لوک باشی، دیگر به خودکشی فکر نمی‌کنی.» بعد به چشمانش خیره می‌شوم و می‌گویم: «حالا می‌فهمم منظورت از اینکه می‌خواستی کمکت کنم چه بود. مطمئن باش که هر کاری از دستم بربیاید، انجام خواهم داد.»
زهرا۵۸
بی‌آنکه او پاسخی بدهد می‌گویم: «برای اینکه به حد کافی از لوک دور بوده‌ای؟ برای اینکه تو را به‌زور از او دور کرده‌اند؟» آنا به من خیره می‌شود و نمی‌دانم با نگاهش چه می‌گوید اما می‌پرسم: «اگر دیگر تو را از لوک دور نکنند، چه؟ آیا باز هم می‌خواهی از این پنجره بیرون بروی؟» چشمانش مانند دو حوض فیروزه‌ای برق می‌زند. به یاد روزی می‌افتم که لوک برای اینکه آنا از سگ دور بماند، دستانش را از هم باز کرد و جلوش حائلی حصاری کشید. به یاد این سؤال آنا در اولین دیدارمان می‌افتم که بی‌مقدمه از من پرسید: «لوک کجاست؟» یاد نگاه‌هایی می‌افتم که بین آن دو ردوبدل می‌شد. عشقی که هنوز جاری است و ناگهان می‌فهمم که درخواست آنا از من چه بوده است.
زهرا۵۸
می‌خواهم از اینجا بیرون بروم.» این درخواست او به‌نظر احمقانه می‌آید. او چانه‌اش را به پنجره می‌چسباند. می‌پرسم: «چرا دوست داری از پنجره بیرون بروی آنا؟» آنا دست‌به‌سینه می‌شود و مصمم به پنجره نگاه می‌کند. می‌گوید: «به این خاطر که...» بعد آب دهانش را قورت می‌دهد: «به حد کافی...» و بعد سکوت می‌کند. نگاهش را دنبال می‌کنم. پنجره یک برآمدگی ظریف دارد که از جایی که آنا نشسته است شبیه یک قطره دیده می‌شود. با خود فکر می‌کنم شاید آنا بر این تصور است که این پنجره‌ی طبقه‌ی دوم است و با بیرون رفتن، از آن بالا می‌افتد. کنارش چمباتمه می‌زنم و می‌گویم: «به حد کافی چه؟» اشکی روی گونه‌هایش می‌غلتد.
زهرا۵۸
اریک می‌گفت که عاشق‌شدن نیاز به حافظه، تحلیل، ارتباط، استدلال و تصمیم‌گیری دارد؛ اما آیا واقعاً این‌طور است؟ پس از دیدن حرکت امروز لوک این دیدگاه دست از سرم برنمی‌دارد که عشق مثل رودی دنبال جریان یافتن است و اگر یک مسیر مسدود باشد، مسیر دیگری می‌یابد.
زهرا۵۸
سال پیش ترانه‌ای خواندیم که الان آن را به یاد ندارم؛ اما یادم هست که در جمعیت به پدر خیره شده بودم. بقیه‌ی والدین در حال صحبت یا فیلمبرداری بودند؛ اما بابا فقط نگاهم می‌کرد. پس از آن به من گفت که نیازی ندارد این لحظات را روی دوربینش ضبط کند. او تمام این ساعت‌ها را تا ابد در ذهنش ضبط می‌کند.
زهرا۵۸
اولین‌باری که مرد جوان در اتاق بزرگی که همه نشسته بودند دست مرا گرفت، هیچ‌یک از ساکنان چیزی نگفتند، اما می‌دانم که همه حواس‌شان بود. مردک کچل شروع به سرفه کرد. چشمان خانم جنوبی اول تنگ شد و بعد گشاد شد. پیرزنی که از همه مسن‌تر است، لبخند زد و از آن روز به بعد همیشه به ما لبخند زد؛ اما پس از مدتی، آن‌ها از این موضوع خوش‌شان آمد. من هم از این موضوع خوشم آمد. شاید تقصیر دمانس باشد. دلیلش هرچه باشد، روزگاری را که هنوز مرد جوان دستانم را لمس نکرده بود به یاد ندارم.
زهرا۵۸
پس چرا موافقت کردی؟ موافقت کردی، چون این مرد همان مردی است که هرگز انتظارآمدنش را به زندگی‌ات نداشتی. تو موافقت کردی، چون خودت خوب می‌دانی که حتی اگر بخواهی هم نمی‌توانید مدت زیادی کنار هم باشید. تو موافقت کردی، چون این مرد بهترین انگیزه برای ادامه‌ی این زندگی است. به‌زودی این قولت را از یاد خواهی برد؛ به همین خاطر است که اکنون آن را ثبت می‌کنی. پس هرگاه این نامه را خواندی، یک چیز مهم را بدان و به خودت یادآوری کن! آنا فراستر هرگز قولش را نمی‌شکند
زهرا۵۸
این‌بار نامه‌ای به خودم می‌نویسم؛ به آینده‌ی خودم. اول نوامبر ۲۰۱۳ آنای عزیز امروز قولی بزرگ دادی. تو به مرد جوانی که چشمانی میشی و براق دارد قول دادی که تا آخر زندگی با او بمانی. قول دادی که خودت کلیدی را نزنی و به زندگی‌ات پایان ندهی. دیگر هیچ خروج اضطراری‌ای وجود ندارد. باور اینکه تو چنین قولی داده باشی، سخت است. همین حالا هم که مشغول نوشتن هستی، توان باورش را نداری. پس چرا موافقت کردی؟
زهرا۵۸
لوک سرش را به گوشم نزدیک می‌کند. «به من قول بده که تا آخر زندگی با هم باشیم. هیچ کلیدی را نزنیم و هیچ برگی از زندگی‌مان را سیاه نکنیم. دیگر به نبودن فکر نکن. قول بده.» سعی می‌کنم طفره بروم؛ اما او با چهره‌ای مصمم به من خیره شده است. دیگر جای بحثی نیست. می‌گویم: «باشد.» «درست قول بده.» به او چشم‌غره می‌روم. «قول می‌دهم. تا آخر زندگی کنار هم و عاشق هم باشیم. قول می‌دهم.»
زهرا۵۸
هرچقدر به شبی که او پس از دیدن فیلم رومئو و ژولیت به اتاقم آمدم، فکر می‌کنم، چیز زیادی به یاد نمی‌آورم. فقط مرد جوانی را به یاد دارم که دستانم را گرفته بود و به من خیره شده بود. شاید او و خاطراتش را به یاد نیاورم، اما می‌دانم از تجربه‌ی لحظاتی ناب کنار او خوشحالم.
زهرا۵۸

حجم

۲۹۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۶۰ صفحه

حجم

۲۹۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۶۰ صفحه

قیمت:
۵۷,۵۰۰
۴۰,۲۵۰
۳۰%
تومان