او روزهای آخر عمرش از من پرسید: «اگر چیزی بهخاطر نیاورم، میتوانم بگویم که در این دنیا حضور دارم؟» سؤالش همیشه با من ماند. کاش امروز اینجا بود و به او میگفتم «مهم نیست تو چیزی به یاد داشته باشی. اگر کسی حتی یک نفر نام تو را به یاد داشته باشد و آن را با عشق تکرار کند، یعنی تو در این دنیا حضور داری.»
زهرا۵۸
«آنا، میفهمم که میترسی.»
زیر لب غر میزنم: «میترسم؟» و در همین لحظه چشمم سیاهی میرود. من واقعاً ترسیدهام. یکی از اشکالات دوقلو بودن همین است؛ به قل دیگرت چنان عادت میکنی که گویی همهجا باید همراهت باشد، اما در این لحظه جک مجبور است مرا تنها بگذارد و من قرار است تنها بمانم.
زهرا۵۸
با خودم فکر کردم که شاید بهتر بود بهجای تعریفکردن از درس ریاضی بگویم جک خیلی خوب میداند چه کار کند تا تو مهمترین آدم یک کلاس بهنظر بیایی.
تسنیم
اریک میگفت که عاشقشدن نیاز به حافظه، تحلیل، ارتباط، استدلال و تصمیمگیری دارد؛ اما آیا واقعاً اینطور است؟ پس از دیدن حرکت امروز لوک این دیدگاه دست از سرم برنمیدارد که عشق مثل رودی دنبال جریان یافتن است و اگر یک مسیر مسدود باشد، مسیر دیگری مییابد.
Farshid
خودم را آماده میکنم تا عصبانیت برت گریبان مرا هم بگیرد و بگوید چرا سوپ دستخوردهات را به عشق من تعارف میکنی. او به من اخم میکند؛ اما پس از وقفهای کوتاه، سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهد و میگوید: «از لطفت ممنون خانم جوان. میرنا حتماً از خوردنش لذت میبرد.»
برت کاسهی سوپش را از جلو میرنا برمیدارد و سوپ مرا جلوَش میگذارد. آمادهی رفتن میشوم؛ اما کنار صندلی خالی پاهایم توان خودشان را از دست میدهند. به میرنای افسانهای نگاه میکنم و میگویم: «میرنا تو خانم خوششانسی هستی. میدانی؟ دلم میخواست جای تو باشم و وقتی به سنی رسیدم که نمیتوانستم کارهای خودم را انجام بدهم، مردی عاشقم بود که از من مراقبت میکرد.»
برت دوباره به من اخم میکند؛ اما اخم او اینبار پر از سؤال است. بعد با مهربانی نگاهم میکند و میگوید: «خدا را چه دیدی؟ شاید تو هم مردی عاشق پیدا کردی!»
nedsalehani