بریدههایی از کتاب عشق هرگز فراموش نمیکند
۴٫۲
(۸۴)
صبح شده و مرد جوان به اتاق خودش رفته است. من پشت میز نشستهام. دفترچه یادداشتم را از کشوی میز درمیآورم. به یاد آخرینباری که پشت میز نشستم و چیزی یادداشت کردم میافتم. در این مدت کوتاه خیلی چیزها تغییر کردهاند. اینبار نامهای به خودم مینویسم؛ به آیندهی خودم.
زهرا۵۸
«حتی اگر مرا هم به یاد نیاوری؟»
او طوری نگاهم میکند که برق عشقش در پوست، مو و استخوانم رخنه میکند و بعد روح و جانم را به تسخیر درمیآورد.
«من تو را به یاد خواهم داشت؛ همیشه و در هر وضعیتی.»
«تو همیشه اینقدر شیرینزبانی میکنی یا باید این را به حساب دمانس گذاشت؟»
زهرا۵۸
«وقتی دیگر برای همیشه تو را به یاد نیاورم، دوست دارم از این دنیا بروم. دوست دارم یک کلید را بزنم و همهچیز خاموش شود. اینکه تو چرا دلت میخواهد به این زندگی کوفتی ادامه دهی، نمیدانم!»
«هرگز این حررررف را نزن!»
«چرا نگویم. تو واقعاً میخواهی تا آخر این زندگی تأسفبار بروی. وقتی بدنت فراموش کرد که چطور کار کند،
زهرا۵۸
«به من قول بده که هرگز تنهایم نگذاری. از همین حاللللا تا همیشه کنارررررم باشی.»
لبخند میزنم. وقتی به صورت جذابش نگاه میکنم، خودبهخود لبخندی روی لبهایم مینشیند. «نمیتوانم چنین قولی بدهم. تو هم نمیتوانی این قول را بدهی.»
«من میتوووووانم.»
«بسیارخب. فرض کن که بتوانی؛ اما اینکه چنین قولی بدهی به این معنا نیست که به آن عمل میکنی.
زهرا۵۸
«فردا صبح آنا فراموش میکند که قول دادهام او را به خانهاش ببرم. تمام چیزی که درک میکند، احساس آن لحظهاش است و خوشبختانه این احساس چیزی جز امنیت و شادمانی نیست. ما میتوانیم با گفتن حقیقت هر لحظه را برایش پر از تشویش و غم کنیم یا به او دروغ بگوییم و هر لحظهاش را سرشار از شادمانی کنیم. این انتخاب ماست و مسلماً اگر من جای او بودم، دومی را ترجیح میدادم.»
زهرا۵۸
باغبانبودن دستکم این خاصیت را دارد که همیشه بوی عطر رز میدهی.»
زهرا۵۸
مردک کچل وارد بحث میشود و مثل فیلسوفها سخنرانی میکند. «تو که نمیخواهی بگویی بهتر بود رومئو با کسی باشد که واقعاً دوستش ندارد و عشق حقیقی را رها کند! او ترجیح داد بهجای اینکه چند سال بیهوده به زندگی یکنواختش اضافه کند، عشق حقیقی خود را به دست آورد. بهنظر من عمر آدمی وقتی ارزش دارد که آن را با کسی سپری کند که از ته دل دوستش دارد. رومئو همان چند روز کوتاه زندگی را با عشق راستین گذراند؛ اما میتوانست پنجاه سال با یک دروغ زندگی کند. او درست انتخاب کرد.»
زهرا۵۸
واقعیت این است که من پنجرهای بسیار کوچک رو به زندگی دارم و این پنجره بهزودی بسته میشود و تصمیم ندارم که آن را سریعتر از زمان مقرر رو به دنیا ببندم.»
زهرا۵۸
پوستم از عصبانیت داغ شده است. از اینکه یکریز دربارهی پدرم حرف میزند خسته شدهام. از اینکه اینقدر بدجنس است کلافه شدهام. شاخهی درخت را زیر دستانم فشار میدهم، شاخه از بین انگشتانم میجهد و درست به چشمانش میخورد.
«آخخخخخ، حواست کجاست؟»
میگویم: «وای ببخشید. اصلاً دقت نکردم.» چشمان او قرمز و پر از اشک و دل من آرام و خنک میشود. من به هری نگاه میکنم و هردو میخندیم. من هم میتوانم گاهی بدجنسی کنم.
زهرا۵۸
سال گذشته من با پدرم در این مراسم شرکت کردم. او مامان را اذیت میکرد و میگفت که با دختر زیبایش قرار عاشقانه دارد و مامان از ته دل میخندید. بابا با یک دستهگل زیبا با کتوشلوار از محل کارش آمد؛ گلهایی زرد و ارغوانی و قرمز. هیچ پدر دیگری برای دخترش گل نخریده بود حتی پدر میراندا. او در را برایم باز کرد، کتم را با احترام از تنم درآورد و گفت تمام این کارها را وقتی عاشق مادرم شده، برایش انجام داده است. در سالن اجازه داد روی پاهایش بایستم و مانند شاه و ملکه چرخیدیم.
زهرا۵۸
«جک در درس ریاضی از من قویتر است.» و بعد هردو سر جایمان نشستیم؛ اما بعد از آن روز، با خودم فکر کردم که شاید بهتر بود بهجای تعریفکردن از درس ریاضی بگویم جک خیلی خوب میداند چه کار کند تا تو مهمترین آدم یک کلاس بهنظر بیایی.
زهرا۵۸
«آنا بیآنکه دستهی دوچرخه را بگیرد، رکاب میزند و دوچرخه را میراند.»
این کار آنقدرها هم سخت نبود اما جک همیشه زود تحتتأثیر قرار میگرفت و همهچیز را بزرگ میکرد.
او سخنانش را با این جمله تمام کرد: «آنا خیلی کارها میتواند انجام دهد که من نمیتوانم. من خیلی خوششانسم که یک خواهر دوقلو به این شجاعی دارم.» جک دستش را دور من انداخت که زیاد از این کارش خوشم نیامد؛ اما من هم او را بغل کردم.
زهرا۵۸
وقتی نوشتن اسمم تمام شد جک گفت: «آنا تا به امروز سه تا از استخوانهایش شکسته است. البته وقتی مچ دستش شکست، گریه هم نکرد. برای همین مادرم تا سه روز او را دکتر نبرد!»
تمام کلاس با شنیدن این جمله هورا کشیدند. من هم خندیدم و گفتم: «درست میگوید. البته درد زیادی هم نداشتم.»
«تازه یکبار آنا در خیابان نیکلسون به یک خانهی مخصوص جنها رفت و درِ خانه را زد. حتی پسرها هم جرئت این کار را نداشتند.»
زهرا۵۸
با خونسردی ادامه داد: «امروز میخواهم دربارهی آنا برایتان صحبت کنم.»
حالا که به جک آن روزها فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که او خیلی احساساتی بود و من برعکس او جدی بودم. من و او مثل دروتخته به هم جفت میشدیم و همدیگر را کامل میکردیم.
او معرفی مرا اینگونه شروع کرد: «آنا میتواند نام خودش را به زبان چینی بنویسد.»
ایستادن در مقابل بچهها برایش خیلی راحت بود. اولینباری که من جلو آنهمه چشم ایستادم گند زدم. آن روز را خوب به یاد دارم. سی جفت چشم به من نگاه میکرد. جک یک تکه گچ به من داد و با لبخند نگاهم کرد تا اینکه من نام خودمم را به زبان چینی روی تخته نوشتم.
زهرا۵۸
وقتی من و جک کلاس سوم بودیم، او مرا برای اجرای یک نمایش برد. (خب، راستش مرا نبرد، چون من در همان کلاس بودم؛ اما مرا از نیمکتم بیرون کشید و جلو کلاس برد.) و گفت: «این خواهرم، آناست.» که البته همه این موضوع را میدانستند.
زهرا۵۸
در مؤسسهی رزالیند افراد زیاد خوابشان میبرد؛ اما نه در اتاقخواب، وقتی روی کاناپه نشستهاند، همانجا مثل مگسی که مگسکش خورده باشد ولو میشوند. یک دقیقه وز وز وز حرف میزنند و دقیقهی بعد خواباند. اما شب که از راه میرسد، درست وقتی تخت نرم و گرم آماده است، بیخوابی به سرمان میزند. راستش این روزها حالوهوای این سالمندها را درک میکنم. تمام روز منتظر خوابی راحت و دلچسبم؛ اما زمانی که ملحفه را رویم میاندازم، پلکهایم بسته نمیشود.
زهرا۵۸
به برت میگویم: «فکر نکنم دوست شما بیاید. دلتان میخواهد به مامان بگویم غذایش را گرم نگه دارد؟»
مرد طوری نگاهم میکند که انگار صدای مرا نمیشنود. البته میدانم که پیرمردها خوب نمیشنوند، برای همین جملهام را دوباره تکرار میکنم.
میگوید: «نه خانم جوان، همان بار اول شنیدم چه گفتی.»
میپرسم: «پس چرا جوابم را ندادی؟»
زهرا۵۸
پدرت مرده، چون حرامزادهها از مجازات میترسند.»
همه ساکت میشوند. معنای این جمله را نمیفهمم؛ اما میدانم که کلمهی «حرامزاده» حرف زشتی است. این را هم میدانم که بابا از هیچ چیز نمیترسید. بابا حتی از رفتن به زیرزمین در تاریکی شب هم نمیترسید. او حتی وقتی در کارتون زیبای خفته که شیطان تبدیل به مار بزرگی شد هم نترسید. او از هیچ چیز حتی مجازات نمیترسید.
زهرا۵۸
«بهشت مثل رفتن به هامپتون نیست؛ چون به تو اجازه نمیدهند آخرهفته به خانه برگردی. شاید مسیرش خیلی دور است، اما آنها ما را میبینند و حرفهایمان را میشنوند.»
زهرا۵۸
میراندا میگوید: «بهشت توی ابرهاست؟»
من میگویم: «نهخیر. بهشت اینجا توی زمین است. خودم دیدم که چند تا مرد بابایم را تویش گذاشتند.»
زهرا۵۸
حجم
۲۹۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
حجم
۲۹۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
قیمت:
۵۷,۵۰۰
۴۰,۲۵۰۳۰%
تومان