«بیگم به مهرالنسا بسیار خوبی کرد؛ او را بیش از همه دوست میداشت و همواره او را نزدیک خود نگاه میخواست.»
B. Narain and S. Sharma, A Dutch Chronicle of Mughal India
~sahar~
همیشه برای زن مرزهایی میگذاشتند: چگونه زندگی کند و چه بخورد، حتی اینکه در بارۀ چه سخن بگوید و در بارۀ چه خاموش بماند و آن را در دل خود زندانی کند.
B-vafa
لبخندی بر لبان پدر نشست، لیک ساختگی بود چون چشمهایش نخندید.
B-vafa
چراغهای روستایی که به پای کوه چسبیده بود، سوسو میزد.
کاربر ۸۱۰۴۷۲
«برای نامش اندیشهای کردهای؟»
عصمت گفت: «آری» و اندکی درنگ کرد. «مهرالنسا.»
B-vafa
«مهرالنسا! درست گوش کن و یاد بگیر! یک زن نمیتواند مردی را صددرصد باور داشته باشد، چه در زمینۀ مسائل مالی، چه در زمینۀ عشق!»
sahar..
«چه کتاب زیبایی. من داستان رستم را میدانم، پهلوانی که او را با بریدن شکم مادرش به جهان آورده بودند، از به سکه بزرگ بود.»
سلما
همان دم در ایستاد و چشمهایش را باز باز کرد و پدرش را دید که آرام و آسوده، روی تخت میان اتاق آرمیده است.
B-vafa
«چرا پیش از آن که کار به اینجا برسد مرا آگاه نساختید؟»
B-vafa
آموخته بود که گفتگو چه ارزش ویژهای دارد و چگونه میتوان دل دیگران را ربود. وی دیده بود که زنان دیگر تنها میکوشند از راه زیبایی تن خود، دلربایی کنند.
B-vafa