بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تسوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش | صفحه ۴ | طاقچه
کتاب تسوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش اثر هاروکی موراکامی

بریده‌هایی از کتاب تسوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش

۴٫۲
(۲۲)
تنها چیزهایی که هایدا از خودش به جا گذاشته بود آسیاب کوچک قهوه‌اش بود، نصف بسته قهوه، سه صفحه پیانونوازی لازار برمان از لومل دو پی و خاطره چشم‌هایش با زلالی نامعمولش و آن نگاه خیره.
کلوچه کتابخوان
هیچ قلبی صرفاً به واسطه‌ی هماهنگی، با قلب دیگری وصل نیست؛ زخم است که قلب‌ها را عمیقاً به همه پیوند می‌دهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی. تا صدای ضجه بلند نشود، سکوت معنی ندارد و تا خونی ریخته نشود، عفو معنی ندارد و تا از دل ضایعه‌ای بزرگ گذر نکنی، رضا و رضایت بی‌معنی است.
محمدرضا 2
لذتی که تسوکورو از رفتن به ایستگاه‌های قطار می‌برد لذتی بود که آدم‌های دیگر از رفتن به کنسرت و سینما و رقصیدن در کلوب و تماشای مسابقات ورزشی و پلکیدن جلو ویترین فروشگاه‌ها می‌بَرند. هر وقت حوصله‌اش سر می‌رفت و کاری نداشت، راهی ایستگاهی می‌شد. وقتی دلشوره پیدا می‌کرد یا نیاز داشت فکر کند، باز پاهایش به میل خود، او را به ایستگاه قطار می‌کشاندند.
farnaz Pursmaily
ما جان به در بردیم. هم تو هم من. آدم‌هایی هم که جان سالم به در می‌برند یک وظیفه‌ای دارند. وظیفه‌ی ما این است که همه‌ی زورمان را بزنیم که به زندگی ادامه بدهیم. ولو زندگی بی‌عیب و ایراد هم نباشد.
farnaz Pursmaily
قلب آدمیزاد مثل شب پره است. بی‌صدا منتظر چیزی می‌ماند و وقتش که شد، یک راست به سویش می‌پرد.
farnaz Pursmaily
«انگار قضیه پیچیده است.» «شاید برای من پیچیده‌تر از آن باشد که بتوانم به انگلیسی توضیح بدهم.» اولگا خندید. «بعضی چیزها توی زندگی آن قدر پیچیده‌اند که به هیچ زبانی نمی‌شود توضیح‌شان داد.»
farnaz Pursmaily
تسوکورو عاشق این موسیقی بود چون او را به هایدا و شیرو، متصل می‌کرد. رگی بود که این سه آدم منفک و مجزا را به هم وصل می‌کرد. رگی ترد و نازک، ولی رگی که هنوز زنده بود و خون سرخ در آن جریان داشت. قدرت موسیقی این کار ممکن می‌ساخت.
farnaz Pursmaily
زنجیره واگن‌های سبزرنگی که تقریبا هر دقیقه از راه می‌رسیدند، در ایستگاه متوقف می‌شدند، گروه گروه آدم بیرون می‌ریختند و سپس با عجله، جمعیت کثیری از آدم‌های دیگر را در خود می‌بلعیدند. با ذهنی فارغ از هر چیز، غرق تماشای این صحنه شده بود. تماشای این از اندوهش نمی‌کاست، ولی این تکرار ابدی، مثل همیشه، مسحورش می‌کرد و دست کم در حالتی شبه مستی گذر زمان را متوجه نمی‌شد. انبوه آدم‌ها مدام از ناکجا سر می‌رسیدند، خود به خود صف می‌کشیدند، منظم سوار قطارها شده و به مکانی دیگر منتقل می‌شدند. تسوکورو به فکر افتاد چقدر انسان واقعا توی دنیا زندگی می‌کنند. و همین طور به این فکر کرد چندتا واگن سبز قطار وجود دارد. با خودش فکر کرد مطمئنا این یک معجزه است- اینکه چطور این همه آدم، با این همه واگن، این طور منظم جابجا می‌شوند، انگار که اصلا چیز مهمی نیست.
farnaz Pursmaily
ما باید آن ترکیب متقابل خاصی که بین‌مان ایجاد شده بود، را حفظ می‌کردیم. درست مثل روشن نگه داشتن یک کبریت روشن، در امان نگه داشتن‌اش از وزش باد." "ترکیب متقابل؟" " نیرویی که به‌صورت اتفاقی در آن لحظه ایجاد شده بود. چیزی که امکان نداشت دوباره اتفاق بیفتد."
farnaz Pursmaily
کلیت این همگرایی همانند پیوند شیمیایی موفق اما کاملا تصادفی‌ای بود، چیزی که تنها یک بار امکان وقوعش وجود دارد
farnaz Pursmaily

حجم

۲۶۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

حجم

۲۶۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

قیمت:
۳۶,۰۰۰
تومان