«بعضی چیزها توی زندگی آن قدر پیچیدهاند که به هیچ زبانی نمیشود توضیحشان داد
کلوچه کتابخوان
طولی نکشید که بوی تازه قهوه در آپارتمان پیچید- بویی که شب را از روز جدا میکند.
کلوچه کتابخوان
" موتسارت و شوبرت جوان مرگ شدند ولی موسیقیشان تا ابد زنده است. میخواهی این را بگویی؟"
"یک مثالش میتواند همین باشد."
" این جور استعدادها همیشه استثناست. بیشتر این آدمها مجبورند تاوان نبوغشان را بدهند- با قبول کردن زندگیهای کوتاه و جوان مرگی. آنها با ریسک کردن زندگیشان معامله شیرینی میکنند. معامله با خداست یا شیطان، نمیدانم."
کلوچه کتابخوان
هرگز از صمیم قلب خواهان استعداد یا نبوغ نداشتهای نبود، یا هیچ وقت عشقی آتشین در دل نداشت. هرگز به کسی حسادت یا رشک نبرده بود.
cuttlas
آدمها عوض میشوند. و اصلا هم مهم نیست که یک زمانی چقدر به هم نزدیک بودیم و چقدر باهم ندار بودیم؛ شاید هیچ کدام ما هیچ چیز مهمی از همدیگر نمیدانستیم."
elnaz_21
گفت"هنوز هم نمیدانم که درد ناشی از آن ماجرا هنوز توی قلبت هست یا توی مغزت. یا شاید هم هر دو. اما فکر میکنم هنوز هم خیلی واضح در وجودت هست.
elnaz_21
مهم نبود چطور اما باید سارا را مالِ خود میکرد. ولی این تصمیمی نبود که فقط به اراده خود او بستگی داشته باشد. تصمیمی بود که باید توسط دو نفر گرفته میشد، میان یک قلب و قلبی دیگر. چیزی باید داده میشد و چیزی گرفته میشد.
کلوچه کتابخوان
هر قدر هم که با کسی صادق باشی، باز چیزهایی هست که نمیتوان فاش کرد.
کلوچه کتابخوان
میشود روی خاطرها سرپوش گذاشت ولی تاریخ را نمیشود قایم کرد.
کلوچه کتابخوان
قلب آدمیزاد مثل شب پره است. بیصدا منتظر چیزی میماند و وقتش که شد، یک راست به سویش میپرد.
کلوچه کتابخوان