بریدههایی از کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت
۴٫۳
(۲۹۲)
کمی بعد اولین مشتریها رسیدند. میتوانستیم صدای ماشینها را از دور بشنویم که نزدیک شدند و پارک کردند. دخترانی که قبلاً زندانی شده بودند فوراً روسریها را دور صورتشان پیچیدند. من و اوین هم همین کار را کردیم. با ورود آنها میتوانستیم صدای کسانی که ما را اسیر کرده بودند بشنویم که به آنها خوشآمد میگفتند. زنجیرها را برداشتند، قفل در را باز کردند و وارد شدند. گروه بزرگی از نظامیان داعش با ریش بلند و لباس سیاه بودند. بعضی از آنها موهای بلند داشتند و بعضی هم عمامه روی سرشان بود. همگی سلاحهای سنگین با خودشان داشتند و کاملاً معلوم بود که سرخوش هستند. یکی از آنها پرسید: «پس یه گروه تازهوارد خوشگل داریم. درسته؟» یکی از نگهبانها که دارای مقام بالاتری بود با لهجهی فلسطینی گفت: «آره. چهلوهفت دخترِ جوون ایزدی دیشب رسیدن.»
alcapon
از ما خواستند اموال باارزشمان را تحویل دهیم. میز بزرگی جلوی در گذاشته بودند که روی آن تپهای از طلا و جواهر و پول نقد درست شد. هشدار دادند: «اگر همهچیزتون رو ندید کشته میشید.» حتی شروع به جستجو و بازرسی افراد کردند تا ببینند همهچیز را تحویل دادهاند یا نه. آنقدر ترسیده بودیم که همهچیزمان را با دست خودمان تحویل دادیم.
alcapon
او باز هم صحبت کرد و در مورد شکوه دین خودشان توضیح داد. در نهایت گفت: «توی دولت اسلامی ما هیچ کافری رو تحمل نمیکنیم. سه روز به شما فرصت میدیم تا تصمیم خودتون رو بگیرید. در غیر اینصورت...» مکث هولناکی کرد و گفت «...در غیر اینصورت با شما طوری رفتار میکنیم که سزاوار کفاره.»
سلام دقیقاً معنی این تهدید را توضیح نداد اما مردان روستا به شدت ترسیده بودند. ما بهخوبی از اعمال وحشیانهای که داعش در مورد مسیحیان و ایزدیهای موصل انجام داده بود را از روستاییان اطراف شنیده بودیم. پیروان ادیان مختلف در دولت افراطیها هیچ جایی نداشتند.
alcapon
استدلال پدرم این بود: «دقیقاً به همین دلیل باید از مرزها محافظت کنیم. مردای شجاع موقع خطر فرار نمیکنن.» با ناراحتی از او پرسیدم: «کی از ما اینجا محافظت میکنه؟» پدرم برای یک لحظه مکث کرد بعد گفت: «تو» این را گفت، نگاهم کرد و ادامه داد: «فکر کردی الکی بهت تیراندازی یاد دادم؟»
M. Khanoom
یک مدرسه در کوچو ساخته شد اما تا همین حالا معلمها همیشه از خارج از روستا میآمدند؛ یعنی امکان داشت اولین نفری از روستای خودمان باشم که معلم میشود؟
باافتخار و تا جایی که میتوانستم با سرعت به خانه و سراغ پدر و مادرم رفتم تا این خبر خوب را به آنها بدهم. آن تابستان فوقالعاده بود.
دوست داشتم سرم را بالا بگیرم و با لذت تمام فریاد بزنم. زندگی با من مهربان بود.
M. Khanoom
هیچوقت قوانین اصلی دینمون رو فراموش نکن؛ به بزرگان احترام بگذار، هرگز به قلبت اجازه نده احساس حسادت کند یا حسادت را درون خودش نگه دارد، هرگز به دنبال انتقام نباش.
یک مشکل لاینحل، sky
نباید به شکنجهگرانمان این قدرت را بدهیم که بقیهی زندگیمان را نابود کنند و الان هم باید با آنها مقابله کنیم. هر روز باید از خودمان در برابر این نیروهای مخرب دفاع کنیم که حتی بیش از گذشته میتوانستند ما را به داخل سیاهچال بکشانند.
zeinab.P_J
یکی در جنگ، دیگری در صلح.
hoda msw
این افراد بهاصطلاح مؤمن چطور میتوانستند مسئولیت کارهای کثیف خود را گردن خدا بیندازند؟ این آدمها با اینکه معتقدند جهنم وجود دارد، اما اصلاً نگران نبودند که روز رستاخیز باید پاسخگو باشند.
نمیتوانستم بفهمم چگونه میتوانند حقیقت مذهب را درک نکنند. نمیتوانند ببینند که با ساختن این ادعاها، در وهلهی اول بزرگترین دروغ را به خودشان میگویند؟ در رفتار آنها کوچکترین نشانی از خداترسی وجود نداشت.
hoda msw
به افراح در مورد شایعات بیاساسی که در کمپ دربارهی ما وجود داشت گفتم. گفت: «به اونا گوش نکن. اگر به این افکار اجازه بدید که ناتوانتون کنه مثل اینه که به جنایتکارای داعش اجازه داده باشید دوباره ازتون سوءاستفاده کنن.»
B3hNo0sH
«هیچوقت فراموش نکن که چقدر قوی هستی دوست کوچولوی من.»
parastoo
صورتشان را با حجاب پوشانده بودند اما میتوانستیم چشمهای پفکرده از گریهی آنها را ببینیم. لباسهایشان بو میداد. انگار خیلی وقت بود عوضشان نکرده بودند. یکی از زنهای جوان را شناختم. او را در یکی از زیارتهای لالیش دیده بودم. صورتش مثل ماه و چشمهایش واقعاً زیبا بود. خانوادهاش نزدیک معدن چادر میزدند؛ اما بقیه انگار از جاهای دیگری آمده بودند. زن من را شناخت و به دخترهایی که با من آمده بودند نگاه کرد گفت: «شما از کوچو اومدین. درسته؟»
Mehdi Behrouzi
«شهروندای موصل کار رو برای سربازا سخت کردن.» اکثریت سنی شهر همیشه ارتش را به عنوان یک عنصر بیگانه میدیدند. داعش از این مسئله کاملاً سوءاستفاده کرد. با تردید از او پرسیدم: «یعنی مردم موصل نیروهای جهادی رو ترجیح میدن؟» شانهاش را بالا انداخت. «این دشمنی هیچ منطقی نداره. گاهی وقتا مردم به تجربههای بد نیاز دارن تا قدر اون چیزی که کمتر بَده رو بدونن.»
Mehdi Behrouzi
بااینحال مهمترین رویداد سال، زیارت لالیش بود. در پاییز وقتی گرمای تابستان فروکش کرده بود و هوا دوباره رو به خنکی میرفت کل روستا به سمت این مکان مذهبی حرکت میکردند. درهای بسیار زیبا و سرسبز که دو چشمهی مقدس آنجا را آبیاری میکردند. این مکان در ۱۵۰ کیلومتری شمال شرقی کوچو بین دو کوه دهوک و موصل قرار داشت. برای من لالیش چیزی مثل خانهی دوم بود، مکانی روحانی. وقتی نوزاد بودم پدر و مادرم در سفر سالانهْ من را در گهوارهای میگذاشتند. حتی وقتی کودک بودم در آبهای سفید بهاری آنجا آبتنی میکردم. لالیش برای ما یک مکان مقدس است.
Mehdi Behrouzi
برادرم میخواست ازدواج کند و برای همین هم به یک آپارتمان احتیاج داشت تا بتواند با همسرش آنجا زندگی کنند. در یکی از روزهایی که باهم کوهپیمایی میکردم اعتراف کرد که از دختری که عاشقش است خواسته که برای شروع زندگی به طبقهی پایین بروند. متأسفانه در حال حاضر پدر و مادرش او را به مرد دیگری قول داده بودند و او هم کاری نمیتوانست انجام دهد. حالا دلان داشت سعی میکرد به زوین اظهار عشق کند. یکی از دخترعموهایمان که من هم بسیار دوستش داشتم. با اطمینان به او قول دادم؛ «دعا میکنم پدر و مادرش تو رو قبول کنن.»
Mehdi Behrouzi
در فصل بهار اطراف روستا با رنگهای رنگینکمان زیبا میشد. درختها و گیاهان شکوفه میزدند و علفها در مسیری که چوپانها بزها را برای چرا میبردند سرسبز و بلند میشدند. در فصل تابستان همهچیز گرم و خشک بود و گیاهان پژمرده میشدند. برای همین روستاییان اطراف کوچو حوضچهی آبی درست کردهبودند که از آن زمینهایمان آبیاری میشد. هر روز برای باغمان سهم آب داشتیم. باغی که با دیوار بلندی دورش را پوشانده بودیم. آبیاری باغ یکی از کارهای من بود.
Mehdi Behrouzi
«صورتای قشنگتونو یه کم بیارید بالا.» وقتی این حرف را میزد انگشتش را زیر چانهی دوستم گذاشت و سرش را بالا آورد و گفت: «حالا دستاتو به من نشون بده.» دختر میلرزید اما مرد اسلحهاش را به سمتش گرفت. دختر دستش را بالا آورد،
یونس بیک محمدی
نورا با پوست روشن و بینی زیبایی که داشت قشنگترین دختر کلاس ما بود؛
یونس بیک محمدی
گاهی وقتا مردم به تجربههای بد نیاز دارن تا قدر اون چیزی که کمتر بَده رو بدونن.
R.R
هرگز! چطور میتونیم شکوه و جلال الهی اون رو رد کرد. ما قوم و فرزندان آدمیم؛ بنابراین همونطور که به دنیا اومدهایم مرگ رو هم میپذیریم.» مادرم در تأیید حرفهایش گفت: «یه چیزایی وجود داره که از این زندگی زمینی مهمترن.»
پدر تکرار کرد: «ایمانمون مهمترین چیزه. هیچوقت اینو فراموش نکن. مهم نیست اونا با ما چهکار میکنن. هیچوقت قوانین اصلی دینمون رو فراموش نکن؛ به بزرگان احترام بگذار، هرگز به قلبت اجازه نده احساس حسادت کند یا حسادت را درون خودش نگه دارد، هرگز به دنبال انتقام نباش.»
Kak Farhad
حجم
۱۸۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۸۰ صفحه
حجم
۱۸۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۸۰ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
۳۲,۵۰۰۵۰%
تومان