بریدههایی از کتاب سیزده دلیل برای اینکه ... (ویراست جدید)
۳٫۵
(۲۲۹)
هیچی مثل تصادف آدم رو به دنیای واقعی پرت نمیکنه.
مهدی بهرامی
آخرینباری که به افکار کسی دربارهی خودم اهمیت دادم، اون شب بود؛ و آخرین شب شد.
مهدی بهرامی
♫ نمیدونین تو زندگی من چی گذشته. تو خونه. حتا تو مدرسه. آدم هیچوقت نمیفهمه تو زندگی دیگران چی میگذره، فقط زندگی خودش رو میدونه. و وقتی با زندگی آدمها بازی میکنین، فقط یه قسمت کوچیکش که نیست. متأسفانه، آدم نمیتونه دست به انتخاب بزنه و دقیقاً یه نقطه رو نشونه بگیره.
مهدی بهرامی
♫ معمولاً وقتی تصور عمومی از یه نفر عالیه، آدم باید منتظر باشه که اون تصویر از هم بپاشه. همه منتظرن که با یه اشتباه حیاتی خودش رو نشون بده.
مهدی بهرامی
♫ اونموقع، وقتیکه دیگه دلم نمیخواست خودم رو بشناسم، دیگه تو دفترم هم چیزی ننوشتم.
مهدی بهرامی
♫ بعد بقیه هم وارد بحث شدن.
♫ «اگه بهخاطر تنهاییه، میشه وقت ناهار پیش خودمون دعوتش کنیم.»
♫ «اگه بهخاطر نمره باشه، میشه تو درسها بهش کمک کرد.»
♫ «اگه قضیهی زندگی شخصیه، شاید بتونیم... نمیدونم... پیش مشاور یا چیز دیگهای بفرستیمش.»
♫ ولی هرچی که میگفتن ـ هرچی ـ یه رگ عصبانیت هم توش بود.
♫ بعد یه دختری که اسمش اینجا زیاد مهم نیست، همون چیزی رو گفت که همه میخواستن. «انگار کسی که این یادداشت رو نوشته دنبال توجه بوده. اگه مسئله جدی بود حتماً اسمش رو هم مینوشت.»
خدای من! هانا تو این کلاس نمیتونست دردِدلش رو بگه.
مهدی بهرامی
♫ ولی همه رو برگردوندن. کسی نپرسید چی شده، مشکلی پیش اومده؟
♫ چرا؟ اینطوری مؤدبانه بود؟
مهدی بهرامی
وقتی چیزیکه انتظارش رو داری دقیقاً اتفاق بیفته دیگه ناامیدی معنی نداره.
مهدی بهرامی
چرا اینطور میکنه؟ از کلاس هشتم تا حالا چه اتفاقی افتاده؟ چرا اصرار داره از همه منزوی شه؟ چه تغییری کرده؟ کسی نمیدونه. یه روز انگار به همین سرعت اتفاق افتاد، دیگه سعی نکرد با بقیه در ارتباط باشه.
مهدی بهرامی
هیچکی انتظار خودکشی رو نداره، مثل سرطان یا پیری نیست. حتماً فرصتی نبوده که کارهاشون رو روبهراه کنن.
مهدی بهرامی
چرا آدم باید به شایعهای شک کنه که دقیقاً با شایعههای قبلی هماهنگه؟
مهدی بهرامی
شبها اتوبوس رایگانه، سوار میشم و از کنار راننده بدون هیچ حرفی رد میشم. حتا نگاهی هم نمیاندازه.
تا وسط صندلیها میرم، دکمهی کاپشنم رو میبندم، هر دکمه رو با دقت سر جاش میندازم. هر کاری میکنم که نگاهم رو از بقیهی مسافرها بدزدم. میدونم تو نظرشون چطوری هستم. گیج، گناهکار، درحال ویرانی.
رو صندلیای میشینم که تا وقتی کس دیگهای سوار نشده بین سه چهار تا صندلی خالی قرار داره. تشکهای آبی وسطش پاره شدهن و ابر زردرنگی از داخلش زده بیرون. میرم سمت پنجره.
شیشه یخه، ولی سرم رو روش میذارم که کمی آروم شم.
مهدی بهرامی
یه چیزی رو بدونین. وقتی به یه دختر دست میزنین، حتا اگه شوخی باشه، و دختر دستتون رو پس میزنه... دست از سرش بردارین. دیگه لمسش نکنین، اصلاً و ابداً! این تماسها فقط حالش رو بدتر میکنه.
"nda"
هر قدر هم که دو دستی فرمون رو بگیرین، هر قدر هم که مستقیم برونین، باز هم یه چیزی راهتون رو کج میکنه و به گوشه میکشه. دیگه کنترل هیچی دستتون نیست. و یه وقتی میرسه که تلاشکردن هم فایدهای نداره ـ خسته کنندهس ـ و به این فکر میکنین که همهچی رو رها کنین. بذارین تراژدی... یا هر چیزیکه شما بگین... اتفاق بیفته.
armind
میذاره تو ماشینش بنشینم و دلم برای هانا تنگ باشه. هر بار که نفس میکشم دلم براش تنگ باشه. با قلبی سرد و تنها دلم براش تنگ باشه، ولی هر بار که فکرش رو میکنم باز گرم میشم.
رها
هانا بیکر رو میشناختم. یعنی خیلی دلم میخواست اگه فرصت پیش میآومد بیشتر با هم آشنا شیم.
saeed1991
هر بار که نفس میکشم دلم براش تنگ باشه. با قلبی سرد و تنها دلم براش تنگ باشه، ولی هر بار که فکرش رو میکنم باز گرم میشم.
ژنرالیسم
ولی اونم یکی از هزاران عوضیای بود که تو این همه سال بهشون برخوردم.
dawn:)
یه گلوله احساسِ درهمپیچیدهس که همهچی رو بههم مربوط میکنه.
♫ یعنی، شعر.
matina2002
حس خوبی داشت. آرامش. مثل اینکه تو مراسم تدفین خندهت بگیره. درست نیست؛ ولی لازمه.
HENRI
حجم
۲۱۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
حجم
۲۱۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۱۸,۰۰۰۷۰%
تومان