بابا که بدجوری اوضاع را خیط میبیند، وسط بازیاش از جا بلند میشود و میگوید: «پاشیم، پاشیم بریم که تیمسار بدجوری با نگاهش داره ما رو چوب میزنه!» و زمزمه میکند: «با نگاهت این روزها... داری منو چوب میزنی... بزن بزن... که داری خوب میزنی...»
کتابخوان🤓
بابا پوزخند میزند و میگوید: «آخیش، بهتر که سوخت، تو رو چه به شاعری! من نمیدونم خدا بیکار بود این زنها رو آفرید!»
نازبانو
مامان خیلی جلو خودش را میگیرد که نگوید: «یعنی شکم ما و سطل آشغال یکیه؟!»
نازبانو
بابا که بدجوری اوضاع را خیط میبیند، وسط بازیاش از جا بلند میشود و میگوید: «پاشیم، پاشیم بریم که تیمسار بدجوری با نگاهش داره ما رو چوب میزنه!» و زمزمه میکند: «با نگاهت این روزها... داری منو چوب میزنی... بزن بزن... که داری خوب میزنی...»
چشمغرهی مامان شدیدتر میشود. هم بهخاطر آن شعر و هم بهخاطر اینکه بدش میآید بابا «تیمسار» صدایش کند، آنهم توی جمع.
نازبانو
میگوید: «بهبه! خوشتیپ هم که هست ماشالله. اسمت چیه گلپسر؟»
از این سئوال هم متنفرم. انگار از مهد کودک آمدهام.
Book
بابا میزند پشتم و میگوید: «غلام شماست!»
چهقدر از این تعارف بیزارم. چرا از خودش مایه نمیگذارد؟ «غلام شماست.» انگار میگوید: الاغ شماست!
Book
بالاخره هر چهقدر هم که بد بخونیم، از خوانندههای امروزی بهتر میخونیم. صدا ندارن که، فقط بلدن جیغ بکشن و یه جمله رو تکرار کنن.
Book
کلهی بابا، هی میچرخد طرف آقا چراغعلی و برمیگردد سر جایش. هی پوست صاف و بیموی سرش را میخاراند. معلوم است که عذاب وجدان گرفته. معلوم است از این سکوت بدش آمده که سرش به خارش افتاده. میگوید: «چراغ جون، تو میدونستی که حافظ و سعدی با هم پسرخاله بودن؟»
anne...
سنبل که بیدار شده، میگوید: «بابا، دیشب مگه نمیگفتی آقا چراغعلی آدم بیمرامیه...!»
anne...
منظورش جناب آقای باباست که با زیرشلواریاش، مثل فَشنها ایستاده وسط اتاق
anne...