بریدههایی از کتاب مصطفی (زندگینامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجتالاسلام مصطفی ردّانیپور)
۴٫۷
(۷۵)
کارت عروسی
«رَبَّنا هَّب لَنا مِن اَزواجِنا وَ ذُریاتِنا قُرَة اَعُین وَجْعَلنا لِلمُتَقینَ اِماما»
در سالروز آغاز زندگی پربار و پربرکت حضرت رسول اکرم (ص) و حضرت خدیجه کبری که ارزشمندترین ثمرهی آن وجود مقدس امالائمه فاطمهی زهرا (س) است.
تحت توجهات حضرت ولی عصر امام زمان (عج) و زیر سایهی رهبر کبیر انقلاب امام خمینی
نوکری از نوکران حضرت مهدی و کنیزی از کنیزان حضرت زهرا (س) پیوند زندگی میبندند.
شرکت شما در این مجلس با تکبیر و صلوات بر شکوه آن میافزاید.
کمترین
همه تحت تأثیر شجاعت مصطفی بودند. پیشمرگ کرد همینطور که به مصطفی نگاه میکرد جلو آمد و بلند گفت:
«این رو میگن آخوند. این رو میگن آخوند!»
مصطفی هم که همیشه حاضرجواب بود دستی به سِبیل تا بناگوش او کشید و گفت: «این رو میگن سبیل، این رو میگن سبیل!»
سمانه
با خودم کمی فکر کردم. دیدم راست میگوید. ما در بین فامیل و در محل کار و ... حریمها را به خوبی رعایت نمیکنیم. شوخی با نامحرم و نگاه به تصاویر مبتذل و ... برای من عادی شده بود. اما اینها چه ربطی به حل مشکلات من دارد؟ من مشکلات اقتصادی، روحی و ... داشتم.
اما تصمیم گرفتم که توصیهی آقا مصطفی را عمل کنم. حالا چند ماه از آن رویای زیبا گذشته. شاید باور نکنی اما بسیاری از مشکلات شخصی زندگی من بعد از عمل به این توصیه و دقت در نگاهها برطرف شد!
برای خودم هم جای تعجب بود اما بعدها روایتی شنیدم که بسیاری از مشکلات و گرفتاریهای ما نتیجهی گناهان ماست و با ترک گناه این گرفتاریها برطرف میشود.
از طرفی بنا به توصیهی شهید بهشتی هر جا در جمع دوستان قرار میگیرم از شهید ردّانی صحبت میکنم.
محمد فلاح پور
از جوانان نسل بعد از جنگ بود. با اینکه اهل مسجد و هیئت و ... بود اما میگفت: مشکلات مختلفی زندگیام را در بر گرفته. آمده بود تا راه چارهای پیدا کند.
گفتم: به شهدا اعتقاد داری؟ گفت: خیلی، من هر شب جمعه به گلستان شهدا میآیم. شهید تورجی الگوی زندگی من است.
گفتم: برو سراغ شهدا. اصلاً برو سراغ مصطفی ردّانی. این شهید نزد حضرت زهرا (س) خیلی آبرو دارد. به حق حضرت او را قسم بده. مطمئن باش که راه حل مشکلات را پیدا میکنی.
بعد از مدتها دوباره او را دیدم. گفتم چه خبر؟!
از راهنمایی من تشکر کرد و گفت: خیلی به دنبال شما بودم. میخواستم مطلبی را بگویم.
بعد ادامه داد: من آمدم کنار یادبود شهید ردّانی. اول به خودم گفتم اینجا که یک سنگ بیشتر نیست؟! اما با خودم گفتم این شهید گمنام است و روح او هر جایی میتواند باشد و چه جایی بهتر از اینجا که یادبود اوست.
برای همین نشستم و از خدا خواستم به حق این شهید عزیز گره از مشکلات من بگشاید.
محمد فلاح پور
در روایات مختلف دربارهی زمان ظهور اشاره به رجعت شده. همه شنیدهایم که عدهای از مؤمنان خالص برمیگردند و به یاری امام زمان خود مشغول میشوند. در روایات آمده:
«در زمان ظهور به برخی از مؤمنان (خاص و شهدا) خطاب میشود که ظهور صورت گرفته، اگر مایلید میتوانید حضرت را یاری کنید.
آنگاه رجعت صورت میگیرد و برخی از آنها به یاری حضرت به پا میخیزند.»
مدتی از شهادت آقا مصطفی گذشت. او را دیدم که در حالتی بسیار زیبا نشسته بود. با تعجب جلو رفتم و گفتم: آقا مصطفی شما برگشتی؟!
شما رجعت کردی؟!
او هم لبخندی زد و گفت: من رجعت کردم!
محمد فلاح پور
روز بعد از عروسی دوباره مصطفی را دیدم. چشمانش باد کرده بود. میدانستم از خواب زیاد نیست.
حدس زدم گریه کرده! رفتم جلو و کلی او را سؤالپیچ کردم. تا اینکه بالاخره حرف زد و گفت:
دیشب خواب عجیبی دیدم! در عالم رویا دیدم مجلس عروسی ما برقرار شده.
جلوی در ایستادم. چندین بانوی مجلله که بسیار نورانی بودند وارد مجلس عروسی شدند.
بلافاصله فهمیدم که دعوت ما را جواب دادهاند. با خوشحالی به استقبال آنها رفتم.
با احترام گفتم: خانم شما به مجلس ما آمدهاید!؟
مادر سادات هم با خوشرویی گفتند: «مجلس شما نیاییم کجا برویم؟!»
محمد فلاح پور
عروسی مصطفی در پیش بود. قرار شد شام مراسم را خودمان درست کنیم. برای همین رفتیم برای تهیهی اقلام مورد نیاز.
به مصطفی گفتم: تعاونی ادارهی ما برنج ایرانی آورده. از همانجا برنج را میگیرم. قیمتش هم مناسبه!
روز بعد رفتم که از تعاونی برنج را تحویل بگیرم. مسئول تعاونی که از دوستانم بود گفت: قبل از ظهر برادر شما آمده بود اینجا!
با تعجب گفتم: مصطفی!؟ با تکان دادن سر حرفم را تأیید کرد.
پرسیدم: چی کار داشت!؟
گفت: از من چند تا سؤال پرسید. اینکه برنج کیلو چنده؟ اگه کسی زیاد بخواد، میتونه از شما بگیره؟
یا اینکه آیا شما اجازه دارید به کسی که عضو ادارهی شما نیست برنج بفروشید!؟
من هم گفتم: این برنجها ربطی به اداره نداره، من خودم اینها رو از شمال آوردم.
هر چقدر هم بخوای میتونی بگیری. برادر شما هم خوشحال شد و تشکر کرد و رفت.
مسئول تعاونی ادامه داد: از برادرت خیلی خوشم اومد. خیلی به حلال و حرام دقت میکنه.
مصطفی از اینکارها زیاد انجام میداد. به حلال و حرام بسیار دقیق بود.
محمد فلاح پور
به حلال و حرام دقت میکرد. خیلی بیش از بقیه. من رفتم مشهد و برگشتم. مصطفی را دیدم و سلام کردم.
بعد از سلام و احوالپرسی از من پرسید: مشهد بودی؟!
گفتم: آره، چطور مگه!
با لحن خاصی گفت: با ماشین لشکر رفته بودی!؟
مکثی کردم و گفتم: چند تا از فرماندهان لشکر هم بودند. مصطفی پرید تو حرفم و گفت:
به کسی کاری نداشته باش. آدم باید با پول حلال بره زیارت. همین الان برو پیش مسئول تدارکات، ببین چقدر باید برای هزینهی ماشین پول بدی.
من هم بعد از کمی فکر رفتم و هزینهی ماشین را پرداختم.
محمد فلاح پور
همان شخص رویایی به رزمندگان گفت: امام زمان (عج) را در خواب دیدهام. ایشان فرمودند: به بچهها بگو عقبنشینی کنند!!
روحیهی بچهها به هم ریخت. برخی که او را قبول داشتند تصمیم به عقبنشینی گرفتند. بقیه مانده بودند که چه کنند!؟
مصطفی خودش را به همان شخص رویایی رساند. به چهرهاش خیره شد. ناگاه کشیدهی محکمی به صورتش نواخت!
بعد هم بیمقدمه گفت: امام زمان (عج) در این کشور نایبی دارند به نام ولی فقیه.
بعد ادامه داد: دستور عملیات را ولی فقیه صادر کرده. اگر دستور آقا و مولای ما عقبنشینی باشد، به نایب عزیزش میگوید نه در رویا به شما!
این را گفت و رفت. عملیات ما با موفقیت به پایان رسید. بعد از آن هم تا مدتها بساط نقل خواب و ... از میان نیروها برچیده شد.
محمد فلاح پور
مدتی بود که در میان نیروها خواب دیدن زیاد شد! آن هم از سوی چند فرد خاص!
برخی از بچههای رزمنده هم که سادهدل بوده و روحیهی پاکی داشتند به دنبال آنها راه افتادند!
مصطفی با دقت خاصی به حرکات و نقل خوابهای آن افراد دقت میکرد. تا اینکه در یکی از عملیاتها کار سخت شد! نبرد در اوج خود بود. اگر نیروهای ما عقبنشینی میکردند، معلوم نبود که چه وضعیتی پیش میآمد.
با صحبتها و روحیه دادنهای مصطفی بچهها شجاعانه میجنگیدند. تا اینکه خبر عجیبی در میان رزمندگان پیچید!
محمد فلاح پور
در عملیات طریقالقدس جمعی از رزمندگان را دید که تعدادی اسیر را منتقل میکنند. اما با اسرا به تندی برخورد میکنند. مصطفی ناراحت شد و جلو رفت سرشان فریاد کشید.
بعد هم گفت: اگر ما قوانین اسلام را رعایت نکنیم پیروز نخواهیم شد. خدا ما را پیروز نخواهد کرد.
اعتقاد داشت که جبههی محراب عبادت است. آلوده کردن آن جرمی بیش از پشت جبهه دارد. به کوچکترین اعمال نیروها دقت داشت.
محمد فلاح پور
جمعیت ساکت و آرام به صحبتهای او گوش میکرد. استدلالها و دلایل او آنقدر قوی و محکم بود که هیچ کس حرفی نمیزد.
مثل همیشه از سختیها و مصائب اهل بیت (ع) گفت. از درد و رنجی که مسلمین کشیدهاند. از یاری کردن امام عصر (عج) و ... جمعیت یکپارچه سکوت بود.
بعد هم ادامه داد: دشمن نفسهای آخر را میکشد. شیرازهی ارتش عراق در حال فروپاشی است.
این مرحله بسیار حساس است. انقلاب ما تا به حال در چنین وضعیتی قرار نداشته. این امتحان تاریخی من و شماست.
ما در کل دوران بیستماههی جنگ چنین شرایطی را نداشتیم. حالا فرماندهان به سوی ما دست یاری دراز کردهاند.
در این شرایط حساس یاری اسلام به ماندن و ادامهی عملیات تا فتح نهایی است.
همهی فرماندهان شاهد بودند. کلام آقا مصطفی آنقدر تأثیر داشت که نیروها برگهی مرخصی را پاره کردند و به گردانها برگشتند!
آن روز فرماندهان، معجزهی کلام آقا مصطفی را دیدند. علت آن را هم میدانستند. او هر چه میکرد برای رضای خدا بود. کلام مصطفی از دل نورانی او برمیخواست. برای همین بر دلها مینشست
محمد فلاح پور
حسن باقری همچنان اصرار میکرد. او تأکید میکرد: برادران، همانطور که ما و شما خستهایم دشمن ما هم خسته است. باید ضربهی کاری را برای آزادی خرمشهر وارد کنیم و ...
در این میان یکی از کسانی که در تأیید سخنان ایشان صحبت کرد مصطفی بود. او با بدنی زخمی و خسته شروع به صحبت کرد. استدلالهای برادر باقری را تأیید کرد و با قاطعیت گفت: من با نیروها صحبت میکنم. حرف ایشان درست است. باید عملیات ادامه یابد.
مصطفی با دستی گچگرفته که به گردنش آویزان بود به مقرّ تیپ برگشت. نزدیک به سه گردان برگهی مرخصی گرفته بودند. معنی این جمله این بود که بیشتر نیروهای سالم در حال بازگشت به اصفهان بودند!
یکی از فرماندهان تیپ برای آنها صحبت کرد و از آنها خواست که بمانند. اما همه گفتند ما چند ماه است که در جبهه هستیم. از عملیات چزابه تا کنون مرخصی نرفتهایم. ما خستهایم، میرویم و سریع برمیگردیم.
بین دو نماز آقا مصطفی پشت میکرفون قرار گرفت. همیشه از بیانات او استقبال میشد.
محمد فلاح پور
سالهای جنگ بود. با هم صحبت میکردیم. مصطفی خیلی ناراحت و عصبانی بود. از برخورد اشتباه برخی فرماندهان گله داشت. او میدانست که امر به معروف وظیفه همه است. لذا میرفت و به آنها تذکر میداد.
ناراحتی مصطفی بیشتر از مسئولانی بود که بیدقت و بیمسئولیت بودند. آنها که به بیتالمال و حقالناس توجه نداشتند.
از برخورد برخی مسئولان مملکتی نیز ناراحت بود. آنها که وقتی برای بازدید به جبهه میآمدند توقع داشتند برایشان گوسفند قربانی شود و ...
یک بار به مصطفی گفتم: دیروز تو پادگان ۱۵ خرداد بودم. آیتالله خامنهای آمده بودند بازدید. آن هم با لباس نظامی و بدون تشریفات. جلو رفتم و دست دادم. به آقا گفتم: نماز خواندهاید؟ گفتند: بله.
گفتم: ما داریم میریم برای ناهار، ایشان هم تشریف آوردند.
صف غذا طولانی بود. اما مسئولان پادگان سفرهی جداگانه و مفصل برای ایشان آماده کردند. اما ایشان یک بشقاب برداشتند و آمدند ته صف پشت سر من!
هر چه به ایشان اصرار کردند بیفایده بود. مثل بقیه مدت طولانی در صف بودند. بعد هم کنار ما غذا خوردند.
محمد فلاح پور
تمام برخوردهای ایشان برای رزمندگان الگو بود. شوخیها و خندهها و گریهها و ... .
یک روز با هم وارد اردوگاه شدیم. آقا مصطفی خیلی عجله داشت. نگهبان دم در جلوی ماشین را گرفت.
ما را نمیشناخت و اجازهی ورود نمیداد. مصطفی هم که خیلی عجله داشت عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد.
نگاهی به مصطفی کردم و گفتم: برای چی تند برخورد کردی؟! اون نگهبان تازه به جبهه آمده. شما را هم نمیشناخت.
محمد فلاح پور
بعد ادامه دادم: من میخواهم برگردم منطقه. اما هیچ کس را جز شما نمیشناسم. من چارهای ندارم جز توسل به شما.
دعای فرج که تمام شد از بیرون اتاق صدای صلوات آمد! جمعیتی وارد بیمارستان شدند.
از نماز جمعه آمده بودند. برای دیدار با مجروحان و جانبازان جنگ تحمیلی.
درب اتاق باز بود و به جمعیت نگاه میکردم. یکدفعه یک روحانی جوان با عمامهی مشکی از جمع مردم خارج شد و به سمت من آمد!
سلام کرد. یک مفاتیح کوچک را به من داد و گفت: این شما را تا جبهه میرساند!! بعد هم برگشت و به سمت جمعیت رفت!
با تعجب به مفاتیح نگاه کردم. مفاتیح را باز کردم. چند اسکناس تانخورده در میان صفحاتش بود! نگاهی به سمت جمعیت انداختم. بلند شدم و سَرَک کشیدم.
رفتم سمت جمعیت هرچه گشتم او را نیافتم! هیچ شخص روحانی در بین جمعیت نبود!!
ساک لباسها را برداشتم و راه افتادم. از همان پول کرایه تا ترمینال را دادم. بعد بلیت اهواز گرفتم و حرکت کردم.
در راه با همان پول شام خوردم. از اهواز به سمت دارخوئین آمدم. وقتی کرایه را دادم پولها تمام شد!!
محمد فلاح پور
مصطفی در یکی از سخنرانیهای خود برای رزمندگان لشکر میگوید:
به سختی مجروح شدم. مرا به یکی از بیمارستانهای تهران منتقل کردند. پس از یک هفته حال من رو به بهبودی رفت. میخواستم از بیمارستان به منطقه برگردم اما پزشکان اجازه نمیدادند.
بالاخره رضایت مسئولان را گرفتم که برگردم. روز جمعه بود که آماده شدم.
اما برای برگشت هیچ پولی نداشتم. با خودم گفتم از کسی قرض میگیرم.
برای همین به سراغ دیگر مجروحان رفتم. اما هیچ کس در آن بیمارستان آشنا نبود.
خانوادهی هم از من خبر نداشتند. نمیخواستم آنها نگران شوند.
عصر جمعه شد. تنها راه چاره را پیدا کردم! در تهران و در آن عصر جمعه هیچ آشنایی نداشتم الّا یک نفر!
رو به قبله نشستم و شروع کردم: الهی عَظُمَالبلاء و ... گفتم: آقا همه چیز به دست شماست.
محمد فلاح پور
شب هشتم آذر سال ۱۳۶۰ بود. نیروها آمادهی حرکت برای عملیات شدند. ساعتی قبل کمی باران بارید.
همهی فرماندهان اضطراب داشتند. نکند منطقه باتلاقی شده باشد؟! نکند نیروها خسته شوند و توان حمله را از دست بدهند؟!
حرکت نیروها که شروع شد تعجب کردم! باران خاک را سفت کرده بود! گویی روی ابر راه میرفتیم! هیچ کس احساس خستگی نمیکرد! دعای هفتهی قبل مصطفی درست در شب عملیات اجابت شد!!
محمد فلاح پور
در پایان جلسه طبق معمول مصطفی شروع به دعا کرد و با خدا نجوا نمود. میگفت:
خدایا تو میدانی که راه رفتن بر روی این رَملها مشکله، خدایا تو ارحمالراحمینی. برای تو سفت کردن رملها زیر پای رزمندگان کار سادهای است! خلاصه مصطفی حل این مسئله را از مشکلگشای عالم خواست.
محمد فلاح پور
صبح بعد از خواندن نماز، شناسایی منطقه را شروع کردیم. پل ابوچلاچ از دور دیده میشد. دربارهی نحوهی شروع عملیات و رسیدن به پل با هم بحث کردیم و ...
چندین بار دیگر منطقهی عملیاتی را شناسایی کردیم. یک مورد را همه قبول داشتند.
یکی از مشکلات برای رسیدن به مواضع دشمن، رَملی بودن منطقه بود. خاک آنجا شبیه ماسههای ساحلی بود و پای نیروها مرتب در آن فرومیرفت.
جلسهی فرماندهان برگزار شد. گفتم: مشکل اصلی این عملیات رملهای چزابه است! روی رمَلها که راه میرفتیم تمام توان ما گرفته میشد.
نیروی ما باید هجده کیلومتر بر روی رمل پیادهروی کنه تا به نقطهی شروع برسه. ما چطور هفت گردان را تا پشت سر عراقیها بیاوریم و خسته و کوفته بزنند به خط دشمن؟! خلاصه هرکدام از مسئولان نظری دادند.
محمد فلاح پور
حجم
۶۲۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۰۶ صفحه
حجم
۶۲۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۰۶ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰۵۰%
تومان