بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پیرمرد و دریا | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پیرمرد و دریا

بریده‌هایی از کتاب پیرمرد و دریا

۳٫۹
(۸۰)
«اونا منو شکست دادن. اونقدر پیرم که نمیتونم کوسه‌ها رو با چماق بکشم. ولی من تا وقتی که پاروها و اون چماق کوچیک و اهرم سکان رو دارم، سعی خودمو میکنم»
aseman
«تو ماهی رو فقط برای این نکشتی که زنده بمونی و اونو محض یه لقمه نون بفروشی. تو اونو به خاطر افتخارش کشتی و به خاطر اینکه یه ماهیگیری. وقتی زنده بود عاشقش بودی و حالا هم دوسش داری. اگه دوسش داشتی، کشتنش گناه نیست. نکنه گناهش بیشتره؟»
aseman
می‌گفت: «ولی یه مرد برای شکست خوردن ساخته نشده. یه مرد می‌تونه خُرد بشه. ولی شکست نمی‌خوره»
aseman
«مغزمو روشن نگه دارید. من یه پیرمرد خسته‌ام ولی ماهی‌ای را که برادرمه کشتمش و حالا باید سخت تلاش کنم تا این ماهی را حمل کنم»
aseman
در حقیقت حس خوبی نداشت، چرا که درد ریسمان روی پشتش از معنای درد هم فراتر رفته بود و به گرفتگی‌ای رسیده بود که پیرمرد را مردد می‌کرد. توی دلش می‌گفت: «ولی من از این بدترش رو هم کشیدم، دستم فقط یه کم بریده، مچالگی هم از اون یکی رفته. پاهامم خوبن. تازه در مورد غذا هم از اون ماهی جلوترم».
aseman
می‌گفت: «به پسره گفتم که من یه پیرمرد عجیبم. حالا وقتشه که اینو ثابت کنم». آن هزار و یک دفعه‌ای که آن را ثابت کرده بود، هیچ معنی نداشت. حالا او داشت باز ثابتش می‌کرد. هر بار، زمان تازه‌ای بود و هیچگاه در حین کار، به گذشته فکر نمی‌کرد.
aseman
«اون یه ماهی بزرگه و من باید کارش رو تموم کنم. نباید بذارم بفهمه که چه نیرویی داره یا اینکه اگه حرکت کنه چه کارایی می‌تونه بکنه. اگه من جای اون بودم حالا هر کاری از دستم می‌اومد می‌کردم و می‌رفتم تا یه چیزی پاره بشه. ولی خدا رو شکر اونا به باهوشی مایی که می‌کشیمشون نیستن؛ هر چند اونا از ما شریف‌ترن و قادرتر.
aseman
«ناامید بودن احمقانه ست. از اون گذشته، به باور من گناهه.
wolf
به دریا نگاهی انداخت و فهمید حالا چقدر تنهاست. ولی می‌توانست مقابلش تجزیهٔ نور را در اعماق تاریک آب ببیند و ریسمان و آن حرکت عجیب را. ابرها حالا به خاطر باد مساعدی تراکم یافته بودند و او به جلو نگاه می‌کرد و پرواز اردکهای وحشی‌ای را می‌دید که آسمان دریا را سیاه می‌کردند، بعد تار و باز سیاه می‌شدند و او فهمید که هیچ مردی هیچگاه توی دریا تنهای تنها نبوده است. یاد آنهایی می‌افتاد که در قایق‌های کوچکشان از اینکه از ساحل دور شوند، می‌ترسیدند و می‌دانست ایشان در ماه‌های توفانی حق داشتند. ولی حالا که موسم توفان نبود. موسم گردباد بود و در موسم گردباد، وقتی تندبادی در کار نباشد، هوای آن هنگام بهترین هوای سال است. توی دلش می‌گفت: «اگه توی دریا باشی، اگه تند بادی در کار باشه، همیشه نشونه‌هاش رو توی آسمون برای روزهای بعد می‌بینی. اونا این نشونه‌ها رو توی ساحل نمی بینن. چون اصلاً نمی‌دونن دارن دنبال چی می‌گردن. خشکی هم باید توی شکل ابرها تفاوت ایجاد کنه ولی حالا هیچ تندبادی در کار نیست».
Eli
آرام گفت: «هی ماهی، تا وقتی بمیرم باهات می‌مونم» با خود می‌گفت: «فکر کنم اونم با من می‌مونه»
Eli
سکوت کرد و دوباره با خود می‌گفت: «شاید من اصلاً نباید ماهیگیر می‌شدم. ولی اون چیزیه که من براش به دنیا اومدم.
Eli
شاید کشتن ماهی یه گناه بود. فکر می‌کنم گناه بود، حتی اگه کشتمش تا خودم رو زنده نگه دارم و به مردم زیادی غذا بدم. ولی اونوقت که دیگه همه چیز گناه میشه. به گناه فکر نکن. دیگه برای فکر کردن به اون زیادی دیر شده و عده‌ای هستن که پول می‌گیرن تا گناه کنن. بذار اونا بهش فکر کنن. تو به دنیا اومدی تا یه ماهیگیر باشی، همونطور که ماهی به دنیا اومده که ماهی باشه
Zeinab
توی دلش می‌گفت: «اون یه ماهی بزرگه و من باید کارش رو تموم کنم. نباید بذارم بفهمه که چه نیرویی داره یا اینکه اگه حرکت کنه چه کارایی می‌تونه بکنه. اگه من جای اون بودم حالا هر کاری از دستم می‌اومد می‌کردم و می‌رفتم تا یه چیزی پاره بشه. ولی خدا رو شکر اونا به باهوشی مایی که می‌کشیمشون نیستن؛ هر چند اونا از ما شریف‌ترن و قادرتر.
Zeinab
تا حالا همچین ماهی‌ای که این قدر قوی باشه و این‌جوری عمل کنه نگرفتم. شاید از عاقلی‌شه که نمی‌پره. می‌تونه با یه پرش یا یه حمله کارمو تموم کنه. ولی شاید قبلاً زیاد به قلاب گیر کرده و می‌دونه چطور باید بجنگه. نه می‌تونه بفهمه که فقط یه مرد مقابلشه، نه اینکه اون مرد یه پیرمرده. ولی عجب ماهی بزرگیه و اگه گوشتش خوب باشه توی بازار چی میشه. مثل یه ماهی نر طعمه رو گرفت. و مثل یه ماهی نر اونو می‌کشه. هیچ ترسی هم توی مبارزه ش نیست. موندم نقشه‌ای داره یا درست مثل من نا امیده؟
Zeinab
این منم که بدشانسم. ولی کسی چه می‌دونه؟ شاید امروز... هر روز، یه روز دیگه ست. خوش شانس بودن بهتره. ولی من کارمو کاملاً درست انجام میدم تا وقتی شانس پیداش شد، آماده باشم
Mohammad Ahmadi
بعد از آنکه تشخیص داد دست راستش به قدر کافی توی آب مانده آن را بیرون آورد و بهش نگاه کرد و گفت: «بد نیست. تازه درد برای یه مرد چیزی نیست»
amirkabir79
توی وجود هیچکس هیچ چی نیست. به جز کارایی.
احسان عبدی/نویسنده و ویراستار
«همیشه به اون فکر کن. اونچه که باید انجام بدی؛ نباید کار احمقانه‌ای بکنی».
احسان عبدی/نویسنده و ویراستار
به حدی ساده بود که مانده بود چه وقت به تواضع دست یافته. ولی خوب می‌دانست که بدان رسیده و می‌دانست شرمی ندارد و چیزی از غرورش کاسته نمی‌شود.
raya
خوش شانس بودن بهتره. ولی من کارمو کاملاً درست انجام میدم تا وقتی شانس پیداش شد، آماده باشم».
حسین پاریات

حجم

۷۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۱۶ صفحه

حجم

۷۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۱۶ صفحه

قیمت:
۲۲,۰۰۰
۱۱,۰۰۰
۵۰%
تومان