همه چیز پیرامون پیرمرد کهنه بود، به جز چشم هایش که به رنگ دریا بود و پر امید می نمود و شکست ناپذیر.
❥ⓕⓣⓜⓗ❥
شما همگی نسلی تباه شده اید.
rezaat98
و از خود پرسید: «چی بود که تو رو شکست داد؟»
و با صدای بلند گفت: «هیچ چی. من زیادی دور شدم»
کتاب خوان تازه وارد
بذار فکر کنه من از چیزی که هستم بیشترم؛ منم همون جوری میشم.
mashver
با خود میگفت: «تو ماهی رو فقط برای این نکشتی که زنده بمونی و اونو محض یه لقمه نون بفروشی. تو اونو به خاطر افتخارش کشتی و به خاطر اینکه یه ماهیگیری. وقتی زنده بود عاشقش بودی و حالا هم دوسش داری. اگه دوسش داشتی، کشتنش گناه نیست. نکنه گناهش بیشتره؟»
Amir G
این را بلند نمیگفت چرا که میدانست آدم وقتی چیز خوبی به زبان میآورد، آن چیز اتفاق نمیافتد.
ahmad_abbasi_1
«ناامید بودن احمقانه ست. از اون گذشته، به باور من گناهه. با خود میگفت: «به گناه فکر نکن. حالا جز گناه، مشکل زیاد هست. تازه من اصلاً چیزی از گناه نمیدونم»
چیزی از اون نمیدونم. مطمئن هم نیستم بهش ایمان داشته باشم. شاید کشتن ماهی یه گناه بود. فکر میکنم گناه بود، حتی اگه کشتمش تا خودم رو زنده نگه دارم و به مردم زیادی غذا بدم. ولی اونوقت که دیگه همه چیز گناه میشه. به گناه فکر نکن. دیگه برای فکر کردن به اون زیادی دیر شده و عدهای هستن که پول میگیرن تا گناه کنن. بذار اونا بهش فکر کنن. تو به دنیا اومدی تا یه ماهیگیر باشی، همونطور که ماهی به دنیا اومده که ماهی باشه
amirkabir79
پیرمرد و دریا
نویسنده: ارنست همینگوی
ترجمه: حمیدرضا رضایی
نشر روزگار
peyvandnik
توی دلش میگفت: «ناامید بودن احمقانه ست. از اون گذشته، به باور من گناهه.
Amir G
اکثر مردم نسبت به لاکپشتها دلسوزی ندارند. چرا که قلب یک لاکپشت تا ساعتها پس از شکافته شدن و قطعه قطعه شدن همچنان میتپد
✿tanin