بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پیرمرد و دریا | صفحه ۷ | طاقچه
کتاب پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی

بریده‌هایی از کتاب پیرمرد و دریا

۳٫۹
(۸۰)
پیرمرد بعد از اینکه بند ته پارو را نگاه کرد، گفت: «کاش برای چاقو یه سنگ آورده بودم. باید سنگ می‌آوردم» توی دلش می‌گفت: «تو باید خیلی چیزا با خودت میاوردی. ولی اونا رو نیاوردی، پیرمرد. حالا وقت این نیست که به نداشته‌هات فکر کنی. به کارهایی فکر کن که با چیزایی که این‌جا هست می‌تونی انجام بدی» با صدای بلند گفت: «تو به من پندهای خیلی خوبی میدی. ولی من ازشون خسته شدم»
MMD
«سن من ساعت زنگدارمه. چرا پیرمردا این‌قدر زود بیدار میشن؟ برای اینکه روزشون بیشتر طول بکشه؟
Dr.lector
می‌گفت: «ولی یه مرد برای شکست خوردن ساخته نشده. یه مرد می‌تونه خُرد بشه. ولی شکست نمی‌خوره»
marya
شانس چیزیه که به شکلای جورواجور میاد. کی می‌تونه بشناسش؟
نیلوفر
آدم وقتی چیز خوبی به زبان می‌آورد، آن چیز اتفاق نمی‌افتد.
مریم صادقی
ولی کسی چه می‌دونه؟ شاید امروز... هر روز، یه روز دیگه ست. خوش شانس بودن بهتره. ولی من کارمو کاملاً درست انجام میدم تا وقتی شانس پیداش شد، آماده باشم
aseman
همه چیز پیرامون پیرمرد کهنه بود، به جز چشم هایش که به رنگ دریا بود و پر امید می نمود و شکست ناپذیر.
aseman
می‌دانست اگر نمی‌توانست با فشاری منظم حرکت ماهی را آرام کند، ماهی می‌توانست ریسمان را بگیرد و پاره‌اش کند. توی دلش می‌گفت: «اون یه ماهی بزرگه و من باید کارش رو تموم کنم. نباید بذارم بفهمه که چه نیرویی داره یا اینکه اگه حرکت کنه چه کارایی می‌تونه بکنه. اگه من جای اون بودم حالا هر کاری از دستم می‌اومد می‌کردم و می‌رفتم تا یه چیزی پاره بشه. ولی خدا رو شکر اونا به باهوشی مایی که می‌کشیمشون نیستن؛ هر چند اونا از ما شریف‌ترن و قادرتر.
Eli
ماده هم به دام افتاد، وحشیانه، وحشت زده و ناامید تقلّا می‌کرد و خیلی زود خسته شد، در تمام طول این مدت ماهی نر همراه ماهی مانده بود، از روی ریسمان می‌گذشت و همراه او روی سطح آب حلقه می‌زد. آنقدر نزدیک مانده بود که پیرمرد ترسید ریسمان را با دمش که به اندازهٔ یک داس تیز بود، قطع کند. پیرمرد، بعد که بهش نیزه زد و با چماق توی سرش کوبید، نوک شمشیرش را با آن لبهٔ دندانه‌دار نگه داشته بود و روی سرش چماق می‌کوبید، تا آنجا که رنگش به رنگ پشت آینه درآمد و بعد به کمک پسرک، بلندش کرد و گذاشتش توی قایق، ماهی نر کنار قایق مانده بود. بعد، هنگامی که پیرمرد داشت ریسمان را باز و زوبین را آماده می‌کرد، ماهی نر اطراف قایق پرید توی هوا تا ببیند ماهی ماده کجاست و بعد به اعماق دریا رفت
نون صات
پس شب خوش، صبح میام بیدارت می‌کنم. پسرک گفت: تو ساعت زنگدار منی. پیرمرد گفت: «سن من ساعت زنگدارمه. چرا پیرمردا این‌قدر زود بیدار میشن؟ برای اینکه روزشون بیشتر طول بکشه؟ پسرک گفت: «نمی‌دونم. تنها چیزی که می‌دونم اینه که پسرای جوون زیادی می‌خوابن.
Zeinab

حجم

۷۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۱۶ صفحه

حجم

۷۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۱۶ صفحه

قیمت:
۲۲,۰۰۰
۱۱,۰۰۰
۵۰%
تومان