بریدههایی از کتاب مردی به نام اوه
۴٫۵
(۲۲۲)
آدمها بعد از رفتن عزیزانشان از زندگی دست نمیکشند، یعنی نمیتوان گفت اووه بعد از سونیا مرده بود؛ نه او نمرده بود، فقط دست از زندگی کشیده بود
soodi.saeidi
با پیراهن سفیدها مواجه بود که خیلی از خودراضی بودند و همیشه قانون پشت شان بود و البته خودشان که جزئی از قانون بودند.
f_altaha
امروز اوضاع طوری شده بود که چیزی قبل از این که مد شود از مد میافتاد و مردم در این دوره از این وضعیت حمایت و آن را تشویق میکردند؛ تشویقی بدون تفکر و آیندهنگری
f_altaha
گاهی وقتی مجبوریم با دستان خودمان عزیزترین شخصی را که ما را درک میکرده به خاک بسپاریم، چیزی در درونمان نابود میشود و زخمی عمیق در قلبمان ایجاد میشود. زمان هم مسالهی شگفتانگیزی است. اکثرا فقط برای آینده زندگی میکنند. سختترین سن و سختترین روزها، روزهایی است که مجبور هستیم به جای نگاه به آینده بنشینیم و به گذشته فکر کنیم و وقتی دیگر زمان زیادی پیش روی خودمان نمیبینیم، برای ارزشهای دیگری زندگی میکنیم؛ برای خاطراتمان... گذراندن یک بعدازظهر زیر اشعههای زیبای خورشید... بوی خوش بهار و درختانی که دوباره زندگانی یافتند و شکوفه زدند... گذراندن یک بعدازظهر تعطیل با نوهها و فرزندان در یک کافهی دنج...
marzieh
مرگ اتفاق شگفت انگیزی است. با این که مرگ یکی از انگیزههای زندگی است، اما اکثر مردم طوری زندگی و رفتار میکنند که گویی مرگ هرگز وجود ندارد. برخی که بعد از گذشت سال ها نسبت به آن بیدار میشوند، به زندگی کردن علاقهمندتر میشوند. برخی دیگر دائما فکرشان درگیر آن است تا لحظهی مرگ فرا برسد؛ اما بیشتر ما از آن واهمه داریم. علت این ترس جدایی ما از عزیزانمان است...
marzieh
«هر کاری را به هر طریقی که انجام دهی، نهایتا اتفاقی رخ میدهد که مقدر شده است.»
marzieh
مردم خیلی دوست دارند که قدرت فکر کردن خود را از دست بدهند و کنترلی روی رفتار خودشان نداشته باشند، برای همین است که الکل میخورند.
zara97
_ «هر آدمی باید بدونه چرا میجنگه...»
zara97
ر کاری را به هر طریقی که انجام دهی، نهایتا اتفاقی رخ میدهد که مقدر شده است.»
zara97
مرگ اتفاق شگفت انگیزی است. با این که مرگ یکی از انگیزههای زندگی است، اما اکثر مردم طوری زندگی و رفتار میکنند که گویی مرگ هرگز وجود ندارد. برخی که بعد از گذشت سال ها نسبت به آن بیدار میشوند، به زندگی کردن علاقهمندتر میشوند. برخی دیگر دائما فکرشان درگیر آن است تا لحظهی مرگ فرا برسد؛ اما بیشتر ما از آن واهمه داریم. علت این ترس جدایی ما از عزیزانمان است...
forooghsoodani
سختترین سن و سختترین روزها، روزهایی است که مجبور هستیم به جای نگاه به آینده بنشینیم و به گذشته فکر کنیم و وقتی دیگر زمان زیادی پیش روی خودمان نمیبینیم، برای ارزشهای دیگری زندگی میکنیم؛ برای خاطراتمان... گذراندن یک بعدازظهر زیر اشعههای زیبای خورشید... بوی خوش بهار و درختانی که دوباره زندگانی یافتند و شکوفه زدند... گذراندن یک بعدازظهر تعطیل با نوهها و فرزندان در یک کافهی دنج...
sadaf
سونیا قبلا یک بار گفته بود مردهایی مثل اووه و رون که در جوانی سختی و رنج زیادی کشیدهاند، در سنین بالاتر فقط به دنبال چیزهای کم و ناچیز هستند: یک خانهی ساده که فقط به عنوان سقفی بالای سرشان در محلهای ساکت و آرام باشد، ماشینی با مدل متوسط و نه خیلی بالا که راه برود، یک شغل که در آن احساس مفید بودن داشته باشند، لوازم منزلی که هر چند وقت یک بار خراب شوند تا آنها بهانهای برای خلوت کردن و تعمیر آنها داشته باشند و از همه مهمتر، همسری فداکار و وفادار که همواره همراه آنها باشد
sadaf
سونیا از اتاق عمل خارج شد و به اتاق انتظار که اووه آنجا ایستاده بود آمد و سرش را روی سینهی بزرگ و عضلانی او گذاشت. مدت زیادی را همانطور در آغوش هم سپری کردند تا بالاخره سونیا سرش را از سینهی اووه جدا کرد و گفت: «حس میکنم توی مدت کوتاهی همه چیزم رو از دست دادم... چیزهای خیلی زیادی رو... حالا باید من رو از قبل بیشتر دوست داشته باشی!»
sadaf
اووه با سر به گربهی در بغل جیمی اشاره میکند و میگوید: «به نظرم خود گربه هم ترجیح میده که با سربلندی از سرما یخ بزنه، اما تو بغل گندهی بوگندوی تو خفه نشه!»
sadaf
«بهترین آدما هم عیب و ایرادایی دارن و با عیباشون زاده میشن و کم کم با تمرین و زندگی در این دنیا، روز به روز بهتر میشن و پیشرفت میکنن!»
sadaf
اووه برای سونیا هدیههای گرانقیمتی نمیخرید، شعر و آواز برای او نمیخواند، اما تنها کسی بود که وقتی کنار سونیا مینشست و با او حرف میزد، از بودن کنار او لذت میبرد.
sadaf
اووه به یک دسته از مسائل اهمیت ویژهای میداد و به آنها اعتقاد کامل داشت؛ بعضی مسائل مثل: عدل و انصاف، سختکوشی و زندگی درست در دنیا و ساختن دنیایی با نظم. اووه از تظاهر و انجام یک کار به خاطر دیده شدن توسط دیگران متنفر بود. کارها را به این خاطر که به او مدال بدهند و او را تشویق کنند انجام نمیداد و سونیا خوب میدانست پیدا کردن آدمی مثل اووه در این دوره بسیار سخت است، پس سعی میکرد او را برای خودش نگه دارد.
sadaf
پروانه میگوید: «میشه اجازه بدی جریمهی دیرکرد پارکینگ بیمارستان رو باهات حساب کنم؟»
اووه جواب میدهد: «مگه این ماشین مال توه؟!»
_ «خب نه.»
_ «خب پس لازم نیست!»
پروانه با حالتی مهربان میگوید: «آخه حس میکنم تقصیر من بود که جریمه شدی.»
_ «تو که این قانون رو تصویب نکردی، مسئولین تصویب کردن... مقصر هم همون لعنتیها هستن و... اون نگهبانای لعنتی که فکر میکنن پلیس ضد شورش هستن!»
sadaf
یک جایی در زندگی هر آدمی پیش میآید که تصمیم میگیرد چطور آدمی باشد؛ آدمیکه اجازهی هر سلطهگریای را به مردم میدهد یا نه!
sadaf
خود اووه هم نمیدانست چرا سونیا او را انتخاب کرده، چون آن دو بسیار با هم متفاوت بودند؛ سونیا عاشق چیزهای ذهنی و انتزاعی بود؛ مثل کتاب، موسیقی و... اما اووه برعکس فقط چیزهای قابل لمس را میپسندید؛ چیزهایی مثل فیلتر و پیچگوشتی و راهآهن!... اووه دستانش را به صورت مثلث شده و محکم داخل جیبهایش میکرد و سونیا اکثرا در حال رقص بود...
sadaf
حجم
۳۲۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۵۶ صفحه
حجم
۳۲۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۵۶ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان