آررن اژدهایان را دید که چگونه به هوا پر می کشند و با باد بامدادی دور می زدند. با دیدن این صحنه دلش از فرط شوق در سینه به تپش درآمد، شوق از اینکه به مقصد رسیده بودند، شوقی که چون درد در وجودش می دوید. تمام شکوه فناپذیری در آن پرواز نهفته بود. زیبایی شان برساخته از توانی هولناک، سَبعیتی به غایت و وقاری ناشی از خرد بود. آخر اینان مخلوقاتی اندیشه ورز، قادر به سخن گفتن و مالک خردی کهن بودند: در الگوهای پروازشان نوعی انضباط و هماهنگی وحشیانه و ارادی به چشم می خورد.
آررن چیزی نمی گفت و فقط فکر می کرد: «مهم نیست پس از این چه خواهد شد؛ من اژدهایان را در نسیم بامدادی دیده ام.»
shahryar_shon
حیات تنها در وجودی فناپذیر و میرا یافت می شود، آررن! تنها در مرگ است که نوزایی معنا می گیرد. توازن به معنای سکون نیست، توازن در جنبش است؛ شدنی بی پایان و همیشگی.
shahryar_shon
اگر در وضعیت دیگری بود خندهای میکرد؛ سرانجام دریافته بود که صید بودن، و نه صیاد بودن، در پیش بودن و طعمه قرار گرفتن چه حسی داشت. احساس تنهایی بود و احساس رهایی.
shahryar_shon