میخواست سرنوشتش را به دست خودش، به دست تازهکار و ناشیاش، بگیرد؛ اما مگر میشود زندگی را در گلخانهای زندانی کرد تا بیخطر رشد کند؟ جای تنگ و خفه درخشش و عطرش را از آن میگیرد.
FerFerism
گفتم: ـمن خوشبختی تو را میخواهم. مگر همه آن چیزی را که بشر دلش میخواهد در اختیار نداری؟
بهتندی گفت: ـاین همه چیزی که به من دادهاید به چه درد میخورد، چونکه نمیگذارید با آن هیچ کاری بکنم؟ پدر، خود شما محال بود این نحوه زندگی را بپذیرید. یاد گرفتهام که فکر و عقل خودم را به کار بیندازم. اما چه فایده؟ چون باید کورکورانه از شما پیروی کنم.
FerFerism
قیمت نان در کارمونا چنان بالا رفت که بسیاری از کارگرانی که قدرت تأمین خوراک خانوادهشان را نداشتند مجبور به گدایی شدند. گندم اضافی خریدم و بین مردم پخش کردم، اما آنها فقط نان نمیخواستند؛ این را هم میخواستند که مجبور به گدایی نباشند.
FerFerism
سی سال احتیاط، سی سال ترس، و با این همه روزی خواهد رسید که جنازهام به زمین بیفتد و دیگر هیچ کاری به من وابسته نباشد؛ و سرنوشت کارمونا در این دستهای ضعیف خواهد بود. آه! زندگی هر قدر دراز باشد باز کوتاه است! همه این کشتارها به چه کار میآید؟
FerFerism
ــ اگر میخواستی کاری نکنی چرا قدرت را به دست گرفتی؟
ــ قدرت را گرفتم و نگهش میدارم، همین برایم بس است.
FerFerism