بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دست درازتر از پا | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب دست درازتر از پا

بریده‌هایی از کتاب دست درازتر از پا

امتیاز:
۳.۸از ۳۶ رأی
۳٫۸
(۳۶)
چرا سقف آرزوها کوتاه است؟ نگاهم کرد!...
✿↝...برکت...↜✿
ماندن به پای بعضی‌ها یا اصرار برای داشتن بعضی چیزها...همین فریادهای بیهوده را میگویم ...همین صبوری‌هایی که گاهی عمر آدم را تلف می‌کنند، همین پافشاری‌ها... همین لجبازی‌ها که آدم را در خودش فرو می‌برند تا جایی که خمیده می‌شوی به اندازهٔ یک صفر گرد! یک صفر خیلی بزرگ... همین حرف‌ها که به گوشمان نمی‌رود... همین خطاهایی که بارها و بارها تکرار کردیم... همین درس‌هایی که هر چه قدر دادند، نگرفتیم! همین خطاهایی که بارها و بارها تکرار کردیم...
:)
من در این شهر که حتی یک درخت آبنبات هم ندارد به چه چیز دل خوش کنم؟!
ᶜʳᶻ
هنوزهم کفش‌هایت جلو پادری جفتند تا یادم نرود رفتن به سادگی پوشیدن یک جفت کفش است!...
nardoon
دنیا عجیب است! اما عجیب‌تر از آن چشمهایشان!...
؟
این مردم عمریست تو را از ظاهرت قضاوت می‌کنند!...
مادربزرگ علی💝
این جماعت عمریست کلاهشان را سفت چسبیده‌اند که باد نبرد، برای همین است که کسی کلاهش را بالاتر نمی‌گذارد...
Fatemeh
دلم میخواست برگردم و یک سیلی محکم در صورتش بخوابانم...
_SOMEONE_
! مثل تو که هیچ وقت نفهمیدی که زمین تنها برای تو نمی‌چرخد مثل من که نمی‌فهمیدم زمین چرا می‌چرخد! مثل ما که دیر فهمیدیم زمین آنقدر تند می‌چرخد که هر آن ممکن است جایمان با هم عوض شود...
fateme
آنقدر به جنگیدن وتنها جنگیدن ادامه دادیم که عادت کردیم! و نقش مورد علاقه یمان فراموشمان شد!...
fateme
آدم خطرناکی بود!... پرنده را در قفس نگه می‌داشت و ماهی را در تنگ آب!... و تمام عمرش به آزادی می‌اندیشید!!!...
نیلوفر🍀
نقاشی من تو را در تمام نقاشی‌هایم بنفش کشیدم...همان طور که خورشید را زرد، درخت راسبز و پرتقال را نارنجی... من مداد رنگی بنفشم را نتراشیدم مبادا تو از قلم بیفتی... یک روز که تو را زیر سایهٔ آن درخت مبادا کشیدم، و خودم را بالای درخت، تو دلت سیب خواست! از بلندترین شاخه‌اش بزرگترین سیب را چیدی، درخت تکان شدیدی خورد و من از آن بالا افتادم! ... تو آن سیب قرمز را در دهانت گذاشتی!... ...! همان موقع آن عقابی که روی شاخه خوابش برده بود، پرید و تو را به چنگالش گرفت من که مثل همیشه پاک کنم را گم کرده بودم فریادی زدم و برگه را پاره کردم ... نمی‌دانم تقصیر از تو بود که دلت آن سیب بزرگ را خواست یا من که پاک کنم را گم کرده بودم
S
با چوب درختان اینجا عصا نمی‌سازم و برای برخاستن به آن تکیه نمی‌کنم...
؟
آدم خطرناکی بود!... پرنده را در قفس نگه می‌داشت و ماهی را در تنگ آب!... و تمام عمرش به آزادی می‌اندیشید!!!...
مینا
نه در جزیره‌ای متروک...نه ناکجا آبادی که خیال می‌فهمید...
؟
هی مترسک! تو هم بنشین!... زانوهایت را خم کن... غبار سال‌ها ایستادگی را بتکان... اینجا کسی به خاطر کسی نمی‌ایستد!... اینجا کسی به پای کسی نمی‌ماند! قصه‌هایمان قصهٔ رفتن است و ماجرا گذشتن!... بماند از خودمان یا دیگری!...
𝑁𝑎𝑧𝑎𝑛𝑖𝑛
یادمان رفت و همانطور که بزرگ و بزرگتر شدیم، یادمان رفت پری کوچک داستانمان تا آخرش خوب ماند!... جنگ دیروزمان یادت هست رفیق من؟!... روزهای کودکی... بر سر اینکه کداممان فرشته باشیم و کداممان شیطان!...
𝑁𝑎𝑧𝑎𝑛𝑖𝑛
من در این شهر که حتی یک درخت آبنبات هم ندارد به چه چیز دل خوش کنم؟!
_SOMEONE_
دوست دارم برای یک شب هم که شده از درخت کاج بالا بروم، درست کنارهمان میوهٔ کاج کوچک که آن بالا برای خودش لم داده بنشینم و گوشم را نزدیک نبض کوچکش بگیرم تا بشنوم زندگی در آن بالا بالاها چه بر سرش آورده...
؟
آدم خطرناکی بود!... پرنده را در قفس نگه می‌داشت و ماهی را در تنگ آب!... و تمام عمرش به آزادی می‌اندیشید!!!...
مادربزرگ علی💝

حجم

۳۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

حجم

۳۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

قیمت:
رایگان