بریدههایی از کتاب دست درازتر از پا
۳٫۸
(۳۶)
همانیم که هر شب برای همدیگر فانوس میآوردیم...
ما همانیم که آروزهای همدیگر را روی شمع تولدمان فوت میکردیم، همانها که سفرههایمان قد لقمه
های محبتمان جا داشت!...
~sahar~
چگونه نمیشنوی؟ صدای پچ پچمان زیر آن درخت انجیر بزرگ که با رازهای مگوی ما پیر شد...!
~sahar~
همین لجبازیها که آدم را در خودش فرو میبرند تا جایی که خمیده میشوی به اندازهٔ یک صفر گرد! یک صفر خیلی بزرگ...
همین حرفها که به گوشمان نمیرود... همین خطاهایی که بارها و بارها تکرار کردیم...
همین درسهایی که هر چه قدر دادند، نگرفتیم! همین خطاهایی که بارها و بارها تکرار کردیم...
سر انگشتانم یخ میزند، سرما میرود تا مغز استخوانم...
بی اختیار با خودم میگویم پدربزرگ من موهایم را در آسیاب سفید کردهام! ...
حس آن کودکی را دارم که هواپیما را صدا میکرد اما صدایش به آسمان نمیرسید ...
میدانست نمیرسد اما باز هم از سر ذوق با تمام وجودش فریاد میزد...آخر او بزرگترین فاصلهای که دیده بود همان خط کش یک متری بود که خانم معلم با آن تنبیهش میکرد...
3741
شاید آن ور دریا قایقی باشد با پارویی که اثری از شکستگی بر تنش نمانده و جای پایی که عمیق باشد و بالهای پروانه بدون هیچ شک و تردیدی به هم بخورد!...
شاید آنجا دهان ماهیانش پر از حبابهای قلمبه سلمبه ای نباشد که مجال نفس کشیدن بهمان نمیدهد!...
شاید آنجا پرنده با من سخن بگوید مثل بچهٔ آدم...تا غبغبش از تحمل این همه حرف نگفته غمباد نکرده باشد!...
دوست دارم ماه را توی دستم بگیرم تا با توپهای نارنجی که درخت پرتقال برایم پایین انداخته تیله بازی کنم...
آنجا حتماً دستهایم آنقدر دراز میشود که بدون نردبان از آسمان خورشید را بردارم و کنار گل آفتاب گردان بگذارم...
3741
شهرمان کثیف است!...
دستم را به نردههای شهرنمیکشم...
به دیوارهای این شهر تکیه نمیکنم...
با چوب درختان اینجا عصا نمیسازم و برای برخاستن به آن تکیه نمیکنم...
شهر ما کثیف است! حتی کثیف گریه میکند! جویهایش را تو اگر ببینی به تمام ماهیان خواهی خندید!...
zeynabkhorasany8
ما همانیم که در چشم یکدیگر نگاه کردیم و تمام گذشته را از خاطر بردیم، همان موقع که شیطان لبخندش را پشت چهرههایمان قایم کرد و ما بی تردید خنجرهایمان را برداشتیم و سمت یکدیگر نشانه گرفتیم ...!
ما آدمهای بدی نیستیم...ما تنها فراموش کردهایم!...
و همانطور که بزرگ و بزرگتر شدیم، یادمان رفت پری کوچک داستانمان تا آخرش خوب ماند!...
ویدا قاسمی
آسوده باش ای ذهن بیهوده گو! کسی تو را نمیفهمد...
چشمهایشان هر چه قدرهم بخواهد نمیتواند تو را تغییر دهد...عمق نفوذشان تا همین چهرهٔ توست!
این مردم عمریست تو را از ظاهرت قضاوت میکنند!...
⚖️وکیل بعد از این⚖️
هیهات...چه اندوهی در این پاییز است!...
leila13
من بیشتر از اینکه به حرفهایم فکر کنم به سکوتهایم فکر میکنم...
یک نقطهٔ کوری در شهر وجود دارد که درست همانجا تو با یک فریاد تمام میشوی
leila13
ماندن به پای بعضیها یا اصرار برای داشتن بعضی چیزها...همین فریادهای بیهوده را میگویم ...همین صبوریهایی که گاهی عمر آدم را تلف میکنند، همین پافشاریها... همین لجبازیها که آدم را در خودش فرو میبرند تا جایی که خمیده میشوی به اندازهٔ یک صفر گرد! یک صفر خیلی بزرگ...
leila13
ما آدمهای بدی نبودیم...
اما از همان کودکی جعبهٔ مداد رنگیهایمان هفت رنگ داشت...
جعبهای که مداد سفیدش شاید گم شد اما تمام نشد!...
phi.lo.bib.lic
هنوزهم کفشهایت جلو پادری جفتند تا یادم نرود رفتن به سادگی پوشیدن یک جفت کفش است
phi.lo.bib.lic
زیر آوار زیستن تو میدانی چیست؟
زیر آوار زیستن بیهوده زیستن است...بیهوده بودن...
و وای از روزی که بنویسم بیهوده ماندن!
Sadaf
میشود روزی شوم عاری ز هر درد فراق؟
میشود بالین من پر ز هوای اشتیاق؟
Sadaf
اینجا کسی به خاطر کسی نمیایستد!...
اینجا کسی به پای کسی نمیماند!
قصههایمان قصهٔ رفتن است و ماجرا گذشتن!...
Sadaf
خداوندا نگذار آنچنان که عادتمان دادهاند زندگی کنیم...
Sadaf
دیر فهمیدیم زمین آنقدر تند میچرخد که هر آن ممکن است جایمان با هم عوض شود...
Sadaf
ماندن به پای بعضیها یا اصرار برای داشتن بعضی چیزها...همین فریادهای بیهوده را میگویم ...همین صبوریهایی که گاهی عمر آدم را تلف میکنند
Sadaf
این مردم عمریست تو را از ظاهرت قضاوت میکنند!...
Sadaf
معنای رفاقت را کسی میداند که اغلب حماقت میکند...
Sadaf
حجم
۳۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۳۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
قیمت:
رایگان