بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دست درازتر از پا | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب دست درازتر از پا

بریده‌هایی از کتاب دست درازتر از پا

امتیاز:
۳.۸از ۳۶ رأی
۳٫۸
(۳۶)
آدم خطرناکی بود!... پرنده را در قفس نگه می‌داشت و ماهی را در تنگ آب!... و تمام عمرش به آزادی می‌اندیشید!!!...
Hana
مگر چه می‌شود آدم؟... یک روز می‌خواستی، حالا دیگر نمی‌خواهی... مثل آنها که روزی می‌خواستند، حالا دیگر نمی‌خواهند...
ⓝⓐⓡⓖⓔⓢ
تو می‌توانی مثل همین خواب سرت را شیره بمالی...یک دل سیر آیینه را نگاه کنی و با لبخندی آرام به خوابی عمیق بروی!...
:)
دل من می‌خواهد تو بدانی در پسِ ژرفِ نگاهِ واژه‌ها، پرتوِ عشقِ تو می‌رقصاند، نور امید و حیات...
بهار
یادت می‌آید رفیق من؟ ما همانیم که هر شب برای همدیگر فانوس می‌آوردیم... ما همانیم که آروزهای همدیگر را روی شمع تولدمان فوت می‌کردیم، همان‌ها که سفره‌هایمان قد لقمه های محبتمان جا داشت!... ما همانیم که در چشم یکدیگر نگاه کردیم و تمام گذشته را از خاطر بردیم،
بهار
می‌روی!...بالاخره پس از تو برفی می‌آید که جای پایت را پاک کند...
la lumière
آه ای شهرغریب! آه ای شهرعجیب!...چه در دل زمینت می‌گذرد که میوه‌هایت تماماً کالند؟!
m
هی هی هی!...چرا نمی‌فهمند جنایت تنها شلیک با گلوله نیست!...کف دست‌هایشان رد گلوی همان دیوانه است که از یک نگاهشان به بعد، دیگرهرگز نخندید!!!...
min
من حتی هر شب خواب باغ انگور می‌بینم که با هم شیره می‌گیریم وآنوقت سرت آنقدر بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود که از روی گردنت سر می‌خورد و تمام انگورها را له می‌کند!...
مینا
هی هی هی!...چرا نمی‌فهمند جنایت تنها شلیک با گلوله نیست!...کف دست‌هایشان رد گلوی همان دیوانه است که از یک نگاهشان به بعد، دیگرهرگز نخندید!!!...
Fatemeh
ما همانیم که آروزهای همدیگر را روی شمع تولدمان فوت می‌کردیم، همان‌ها که سفره‌هایمان قد لقمه های محبتمان جا داشت!... ما همانیم که در چشم یکدیگر نگاه کردیم و تمام گذشته را از خاطر بردیم
_SOMEONE_
زمین دهانش را باز کرد تا هر آنچه در اتاق بود ببلعد اما دست خاطره بیرون ماند!...
Setayesh
من میدانم که چشم‌ها را نباید آلوده کرد...
~sahar~
من دلم همان بازی‌های بچگی یمان را می‌خواهد... زیر آن درخت سیب بزرگ با دمپایی قرمز من و آبی تو که ساعت‌ها به دنبال هم می‌دویدند و من همیشه از جای ردپای تو به خانه بر می‌گشتم.
لیندا
من از این چند سال زندگی روی این دایرهٔ خاکی فهمیده‌ام معنای رفاقت را کسی می‌داند که اغلب حماقت می‌کند... می‌خواهم بگویم زندگی روی این گوی تو خالی می‌تواند تو را کاملاً عوض کند... می‌خواهم به او بگویم آن بالا آنقدرها هم بد نیست! مگر نه اینکه آخر ماجرایش سقوط است بر روی زمینی که من هر روز روی آن زندگی می‌کنم!... بعد زیر پایم را نگاهی بیندازم و احتمالاً سرم گیج برود و از آن بالا درست مثل یک پر رها شوم... اما می‌ترسم! ازاینکه نزدیک زمین چشم‌هایم را باز کنم و درک کنم سیب‌ها چه حالی می‌شوند وقتی زمین می‌خورند!...
چڪاوڪ
رفتن به سادگی پوشیدن یک جفت کفش است!...
چڪاوڪ
یک روزِ شنبه شاید کسی که تقویم را نوشت کسی مثل تو را یک روز شنبه گم کرد که هر روز هفته را به شمردن شنبه‌ها گذراند... من اما! من یادم نمی‌آید...هم من شمار روزها از دستم در رفته، هم تو خیلی وقتست چوب خطت پر شده... شاید کسی که تقویم را نوشت کسی مثل تو را یک روز شنبه گم کرد اما اوهم به جمعه که رسید بالاخره خسته شد!... من هم شمار روزها از دستم در رفته... تو هم خیلی وقتست چوب خطت پر شده!...
هنرمند هنردوست
دنیا عجیب است! اما عجیب‌تر از آن چشمهایشان!... آسوده باش ای ذهن بیهوده گو! کسی تو را نمی‌فهمد... چشم‌هایشان هر چه قدرهم بخواهد نمی‌تواند تو را تغییر دهد...عمق نفوذشان تا همین چهرهٔ توست! این مردم عمریست تو را از ظاهرت قضاوت می‌کنند!...
:)
ما آدم‌های بدی نیستیم...ما تنها فراموش کرده‌ایم!... و همانطور که بزرگ و بزرگتر شدیم، یادمان رفت پری کوچک داستانمان تا آخرش خوب ماند!...
Hana
هنوزهم کفش‌هایت جلو پادری جفتند تا یادم نرود رفتن به سادگی پوشیدن یک جفت کفش است
phi.lo.bib.lic

حجم

۳۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

حجم

۳۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

قیمت:
رایگان