بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مردی که زنش را با کلاه اشتباه می‌گرفت | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مردی که زنش را با کلاه اشتباه می‌گرفت

بریده‌هایی از کتاب مردی که زنش را با کلاه اشتباه می‌گرفت

انتشارات:نشر نو
امتیاز:
۴.۰از ۶۲ رأی
۴٫۰
(۶۲)
شنیدن این حرف عجیب بود. مبهوت، مبهوت‌کننده: «بدون بدن شده‌ام.» دیوانه شده است؟ اما وضعیت فیزیکی‌اش چه؟ لحن صحبت و وارفتن عضلات: از نوک پا تا فرق سر؛ سرگردانی دستانش که به نظر می‌رسید خودش بر آن واقف نیست؛ تکان‌خوردن‌ها و پرتاب شدن‌ها، انگار هیچ اطلاعاتی از سطح پیرامونی بدنش نمی‌گیرد، انگار حلقه‌های کنترلِ لحن و حرکات به طرز فاجعه‌باری از کار افتاده‌اند.
صاد
حتی دیگر به‌زحمت می‌توانست بنشیند. بدنش «وا می‌رفت». چهره‌اش به‌طرز غریبی بی‌حالت و شُل شده بود. فکش پایین افتاده و حتی نحوۀ تکلمش عوض شده بود. با صدای بی‌حالی، مثل یک روح، زیر لب گفت: «اتفاق وحشتناکی افتاده. نمی‌توانم بدنم را حس کنم! حس عجیبی دارم. بدون بدن شده‌ام.»
صاد
ایستادن برایش غیرممکن شده بود، مگر این‌که به پاهایش نگاه می‌کرد. هیچ چیزی را نمی‌توانست در دست‌هایش نگه دارد و دست‌ها به اطراف حرکت می‌کردند، مگر این‌که نگاهشان می‌کرد. وقتی به سمت چیزی دست دراز می‌کرد یا می‌خواست چیزی بخورد، دست‌هایش اشتباهی می‌رفتند یا دیوانه‌وار پرتاب می‌شدند، گویی هماهنگ‌سازی یا کنترلِ حیاتی را از دست داده است.
صاد
جاناتان میلر مجموعۀ تلویزیونی دیدنی‌ای تهیه کرده است با عنوان معمای بدن؛ اما بدن را معمولاً معما نمی‌دانند: بدن ما جای پرسش ندارد ـ همین است که هست، بدون چون‌وچرا و پرسش‌ناپذیر. این پرسش‌ناپذیری بدن، این یقین، شروع و پایۀ کل دانش و قطعیت برای ویتگنشتاین بود. برای مثال، آخرین کتابش (دربارۀ یقین) را با این گفته شروع می‌کند: «اگر می‌دانید که این‌جا یک دست هست، باقی‌اش را هم ما برای شما تضمین می‌کنیم.» ولی بعد در همان صفحۀ اول می‌نویسد: «ولی می‌توانیم بپرسیم که آیا جا دارد به آن شک کنیم» و کمی بعدتر، «آیا می‌توانم به آن شک کنم؟ زمینه برای شک موجود نیست!»
صاد
اساساً چه چیزی بیش‌تر از کنترل و مالکیت و عملکردِ خویشتنِ فیزیکی‌مان اهمیت دارد؟ و با این حال آن‌قدر غیرارادی، آن‌قدر آشناست که درباره‌اش اصلاً فکر هم نمی‌کنیم.
صاد
فقط به لطف گیرندگی حس عمقی است که بدنمان را مناسب خودمان، «دارایی» خودمان، مال خودمان احساس می‌کنیم (شرینگتن، ۱۹۰۶، ۱۹۴۰).
صاد
جریان حسی دائمی، اما ناآگاه از قسمت‌های متحرک بدنمان (عضلات، تاندون‌ها، مفاصل)، همان جریانی که مکان و حالت و حرکت آن‌ها را دائم کنترل و تنظیم می‌کند، به‌طوری که متوجه نمی‌شویم، چون غیرارادی است و ناخودآگاهانه.
صاد
آن جنبه‌هایی از چیزها که برای ما بسیار مهم‌اند، به‌علت ساده بودن و آشنابودن از چشم دور می‌مانند. (این‌که انسان بعضی چیزها را نمی‌بیند، به این خاطر که درست جلو چشمانش است.) هیچ به ذهن ما خطور نمی‌کند که بنیانِ اصلی کنکاش انسان چیست. ویتگنشتاین
صاد
در یکی از بیماران یک ترومبوز ناگهانی در گردش خلفی مغز سبب شد قسمت بینایی مغز در دم از بین برود. این بیمار بی‌درنگ نابینا شد، اما این را نمی‌دانست. نابینا بود، ولی شکایتی نمی‌کرد. با پرسش و معاینه، بدون هیچ شکی، معلوم شد که نه فقط در مرکز یا «در قشر مخ» نابینا شده است، بلکه تمام تصاویر و خاطرات بصری را هم از دست داده است، همه را کاملاً از دست داده ـ ولی حس از دست دادن ندارد. در حقیقت او کل مفهوم دیدن را از دست داده بود ــ و نه فقط نمی‌توانست هیچ چیز را به‌طور بصری توصیف کند، بلکه وقتی واژه‌هایی مثل «دیدن» و «نور» را به کار بردم حیران هم شد. او به یک معنا به موجودی غیردیداری تبدیل شده بود. در حقیقت، کل عمر دیدن و بینایی او از بین رفته بود. اصلاً کل عمر بصری او پاک شده بود ـ در همان لحظۀ سکته برای همیشه پاک شده بود.
صاد
آیا وقتی پیوستگی در زمان و حافظه تا این حد تحلیل رفته باشد، اصلاً می‌توان از «هستی» سخنی گفت؟
صاد
گویی خندق یا خلئی از فراموشی او را از اطرافش جدا کرده است ... مردی است بدون گذشته (یا آینده)، که در لحظه‌ای بی‌معنی و دائماً در تغییر گیر افتاده است.
صاد
«با از دست دادنِ حافظه، ولو جزئی، تازه می‌فهمید که همۀ زندگی ما حافظه است. زندگی بدون حافظه، اصلاً زندگی نیست ... حافظۀ ما پیوند ماست، دلیل ماست، احساس ماست، حتی عمل ماست. بدون آن هیچیم ... (فقط می‌توانم منتظر فراموشی نهایی باشم، همان فراموشی‌ای که کل زندگی را پاک می‌کند، چنانچه کل زندگی مادرم را ...» لوئیس بونوئل
صاد
«با از دست دادنِ حافظه، ولو جزئی، تازه می‌فهمید که همۀ زندگی ما حافظه است. زندگی بدون حافظه، اصلاً زندگی نیست ... حافظۀ ما پیوند ماست، دلیل ماست، احساس ماست، حتی عمل ماست. بدون آن هیچیم ... (فقط می‌توانم منتظر فراموشی نهایی باشم، همان فراموشی‌ای که کل زندگی را پاک می‌کند، چنانچه کل زندگی مادرم را ...» لوئیس بونوئل
صاد
فیزیولوژیِ آسیب‌شناسیِ سندروم پارکینسون مطالعۀ آشوبی سازمان‌یافته است، آشوبی که در وهلۀ اول از طریق نابودیِ هماهنگی‌های مهم پدید می‌آید، و سپس بر یک پایۀ نااستوار در طی فرایندِ بازپروری از نو سازمان می‌یابد.
صاد
فروید هذیان‌های پارانویایی (کج‌خیالی) را نه اصل موضوع که تلاش‌هایی (هرچند هم نابجا و نادرست) برای جبران و بازسازی دنیایی می‌داند که به آشوب محض تقلیل یافته است.
صاد
بیماری هرگز یک فقدان یا یک زیادیِ صرف نیست، بلکه همیشه واکنشی است از سوی فرد یا اندام آسیب‌دیده برای بهبود، برای جایگزینی، برای جبران، و برای حفظ هویت، هر چقدر هم که این شیوه‌هایش عجیب به نظر برسند.
صاد
بیمارانی که دارای سندروم‌های خاصِ نیم‌کرۀ راست هستند نه تنها برایشان دشوار، بلکه ناممکن است که از مشکلات خود مطلع باشند ـ بابینسکی آن را نوعی «عدم‌وقوف از بیماری» ویژه و عجیب می‌نامید.
صاد
این نیم‌کرۀ راست است که قدرت‌های حیاتیِ تشخیص واقعیت را کنترل می‌کند، قدرت‌هایی که هر موجود زنده‌ای باید داشته باشد تا زنده بماند. نیم‌کرۀ چپ مثل کامپیوتری که در مغزِ یک موجود زندۀ ابتدایی کاشته شده برای برنامه‌ها و نقشه‌ها طراحی شده است، و عصب‌شناسی کلاسیک بیش‌تر به برنامه اهمیت می‌داد تا واقعیت و به همین دلیل وقتی که بالاخره برخی از سندروم‌های نیم‌کرۀ راست معلوم شدند، عجیب و غریب قلمداد شدند.
صاد
در واقع همۀ عملکردهای ذهن ساختار درونی درهم‌تنیده‌ای دارند که اساس فیزیولوژیکی‌شان نیز بسیار پیچیده است.
صاد
صحبت از بیماری مثل یکی از سرگرمی‌های هزار و یک شب است. ویلیام اوسلِر
صاد

حجم

۵۵۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۷۵ صفحه

حجم

۵۵۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۷۵ صفحه

قیمت:
۱۲۰,۰۰۰
۸۴,۰۰۰
۳۰%
تومان