جمع انقلابی نباید مثل یک گدای فروتن منتظر شود تا تریبون هر چه دلش خواست به او بدهد؛ برعکس، اگر امروزه گدا وجود داشته باشد، همانا شعر است؛ در واقع این اشعار هستند که تقاضا میکنند در بهشت سوسیالیستها پذیرفته شوند؛ اما جوانان انقلابی که نگهبانان دروازههای این بهشتند، باید سختگیر باشند چون: یا آینده نو میشود یا نمیشود؛ یا آینده پاک خواهد شد یا لکهدار باقی میماند.
شراره
فکر میکنید گذشته برای این قابل تغییر نیست که دیگر گذشته و تمام شده؟ وای، نه. لباس گذشته از تافتهای هزار رنگ درست شده و هر بار که به طرفش برمیگردیم، آن را به رنگ دیگری میبینیم.
شراره
مادر به او گفت: «میخواهم تو بدانی که زندگی من خیلی به دور از عشق است» و حتی یک دفعه تا اینجا پیش رفت که به او بگوید: «به عنوان مادر، من خوشبختم، اما مادر فقط مادر نیست، زن هم هست.»
سوشیانس
عشق مادرانه مُهری بر پیشانی پسرها میزند که باعث رانده شدن رفقا میشود.
سوشیانس
بدبختانه، آنقدر از بدنش راضی بود که از آن غافل شد و روزی به صرافت افتاد که دیگر خیلی دیر شده بود، یعنی روزی که بر پوست شکمش چروک افتاده بود و پر از تَرَکهای سفید بود. پوستی که محکم به گوشت وصل نبود، بلکه مثل لفافی بود که شُل دوخته شده باشد. با این حال، عجبا که از بدنش ناامید نشد و حتی با شکم چروکیده هم راضی بود، چون بدنی بود برای چشمهایی که در این دنیا هیچ ندیده است بجز چیزهای مبهم، و نمیداند که در این دنیای بیترحم، بین بدنهای زشت و زیبا فرق میگذارند (آیا این همان چشمهای بهشتی نبود؟)
سوشیانس
بالاخره بعد از چند ساعت درد و رنج، شاعر جوان، خودش را وِلْ کرد تا از بدن مادرش بر ملافه چرک این دنیا سُر بخورد.
کتابخوان🤓
سر یارومیل را گرفت و به جان موهایش افتاد. و این شاعر بزرگ که خیالهای شیطانی در سر داشت و شبیه ریلکه شده بود، آرام نشست و در حالی که از عصبانیت کبود شده بود، گذاشت تا او موهایش را شانه کند؛ تنها کاری که میتوانست بکند این بود که لبخند بیرحمش را به لب بیاورد (همان لبخندی که سالها آن را تمرین کرده بود) و آن را محکم بر صورتش نگه دارد.
niloofarmyl