بریدههایی از کتاب دوستش داشتم
۳٫۳
(۱۲۵)
داریم را از یاد ببریم؟ چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستاش نداشته باشیم؟
کاش کسی یک ساعت شنی به من میداد.
Fatima
هنوز میتوانم تماس دلپذیر دستاش را روی گردنام احساس کنم؛ صدایش، گرمایش، بوی تناش، همه همانجاست.
همه همانجاست... گوشهای از ذهنام...
فقط کافیست به آن فکر کنم.
Fatima
چشمانام را بستم. خیال کردم که رسیده است. خیال کردم که صدای موتور از حیاط پشتی به گوش میرسد، کنار من مینشیند، من را میبوسد و دستاش را میگذارد روی لبهایم تا ساکت بمانم و بتواند بچهها را غافلگیر کند.
Fatima
«درست است. همهچیز را جا گذاشتیم.»
Fatima
«یک دوست. حداقل من فکر میکنم دوستام است. باید دید...»
Fatima
وحشتناک بود... اگر آن دیگ بالاخره میترکید، اما اینطور نشد. دوباره تمام آن تلخیها را فرو خوردند و با چند زخم زبان جلوی انفجار را گرفتند.
Fatima
آدم توداری است، اما من میدانم چه احساسی به من دارد
Fatima
«انتقادهای شما روی من اثری ندارد، مثل آب در هاونگ کوبیدن است.»
Fatima
جالب است که چطور اصطلاحها فقط یک اصطلاح نیستند. مثلاً باید ترس واقعی را تجربه کرده باشی تا معنای «عرق سرد» را بفهمی، یا خیلی دلهره داشته باشی تا «دلشوره داشتن» برایات معنا پیدا کند، درست است؟
«ول کردن» هم همینگونه است. چه اصطلاح بینقصی. چه کسی آن را ساخته؟
pejman
میدانید که معشوقه یعنی چه؟ همان موجود جوان کمصبری که کمی اعصابخردکن هم هست.
Hosein Ald
«یک روز، خیلی وقت پیش، دختر کوچکام را بردم شیرینیپزی. به ندرت پیش میآمد که او را همراه خودم ببرم. به ندرت پیش میآمد دست هم را بگیریم و حتی کمتر از آن پیش میآمد که با هم تنها باشیم. فکر کنم یکشنبه صبح بود و شیرینیپزی پر از مردمی بود که میخواستند تارت و کیک میوهای بخرند. در راه برگشت، از من خواست یک تکه باگت به او بدهم. مخالفت کردم. گفتم:"نه، وقتی سر میز غذا نشستیم.
" رفتیم خانه و همگی سر میز ناهار نشستیم. یک خانوادهٔ کوچک و بیعیبونقص. من نان را تکه میکردم. اصرار خودم بود. میخواستم سر قولام بمانم. اما وقتی ته نان را به دخترم دادم، او آن را به برادرش داد.
"اما تو سر نان را میخواستی..."
درحالی که پیشبندش را باز میکرد گفت:"من آن موقع میخواستماش."
پافشاری کردم:"اما همان مزه را میدهد... همان..."
رویش را برگرداند:"نه ممنونم."
Mehrafarin
دعواهای زناشویی خیلی خستهکننده است...
n re
هوس سیگار کرده بودم. احمقانه بود. سالها بود که سیگار نکشیده بودم؛ اما زندگی همین است دیگر... با ارادهٔ آهنین سیگار را کنار میگذاری و بعد، یک صبح زمستانی، تصمیم میگیری چهار کیلومتر را در سرما زیر پا بگذاری تا یک پاکت سیگار بخری.
n re
مرد عجیبی بود... مثل یک ماهی، از لای انگشتانات لیز میخورد و دور میشد.
n re
پسری خوب و جوان به خاطر دختری لوس به جنگ میرود... واقعاً مضحک است. از این چیزهاییست که آدم در رمانهای سبک بازاری میخواند. مثل این سریالهای ملودرام آبکی.»
n re
همیشه تماشای مردی که سعی دارد برای اولینبار آشپزی کند، سرگرمکننده است.
n re
«همه همیشه از غم کسانی که ترک میشوند حرف میزنند اما تا به حال به درد و رنج کسانی که میروند، فکر کردهای؟»
melikam
جالب است که چطور اصطلاحها فقط یک اصطلاح نیستند. مثلاً باید ترس واقعی را تجربه کرده باشی تا معنای «عرق سرد» را بفهمی، یا خیلی دلهره داشته باشی تا «دلشوره داشتن» برایات معنا پیدا کند، درست است؟
«ول کردن» هم همینگونه است. چه اصطلاح بینقصی. چه کسی آن را ساخته؟
melikam
«همه همیشه از غم کسانی که ترک میشوند حرف میزنند اما تا به حال به درد و رنج کسانی که میروند، فکر کردهای؟»
کتاب ناب
زن، همین موجود کار راه اندازی که آن را همهجا با خودتان میبرید و وقتی میبوسیدش، لبخند میزند.
کتاب ناب
حجم
۱۲۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۴۱ صفحه
حجم
۱۲۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۴۱ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
۱۲,۵۰۰۵۰%
تومان