بریدههایی از کتاب بچههای خاص خانه خانم پریگرین
۴٫۱
(۳۲۲)
سرآغاز
تازه پذیرفته بودم که بناست یک زندگی عادی را پشت سر بگذارم که رخدادهای غیرعادی شروع شد. اولین مورد مثل رویدادی تکاندهنده و هولناک از راه رسید؛ درست مثل هر واقعهی دیگری که زندگی آدم را تا ابد تغییر میدهد و دو شقّه میکند: شقّهی قبل از واقعه و شقّهی بعد از واقعه. مثل اغلب وقایع غیرعادیای هم که قرار بود برایم اتفاق بیفتد،
love خدا❤
«ولی من ـ آخه نمیتونم ـ پس پدر و مادرم چی؟»
زیر لب گفت: «آنها شاید عاشقت باشند، ولی هرگز درکت نمیکنند.»
Raha.Sh
البته معلوم بود که عاشق مامانم بودم، اما بیشتر برای اینکه دوست داشتن مادرِ آدم جنبهی اجباری داشت، نه اینکه آدمی بود که اگر تو پیادهروی خیابان از بغلش رد میشدی، احتمال داشت دوستش داشته باشی.
gloo :)
از طرفی وقتی هم کلی پول داشته باشی، کار سختی نیست که بگویی پول برایت اهمیت ندارد.
Sepideh
هرگز خیال نمیکردم خانه جایی باشد که نخواهم ببینمش.
zohreh
لحظهای چشمهایش را تنگ کرد و بعد با تأسف سر تکان داد. «مرا عفو کنید. من مدام عمق جهالت شما را فراموش میکنم.»
ز.م
سعی میکردم برای امنیت و زندگی عادیای که برای داشتنش چیزی نپرداخته بودم، احساس خوشبختی کنم.
zohreh
اگر همهی ستارهها جز خورشید خودمان همین امشب خاموش میشدند به اندازهی عمر چند نفر باید میگذشت تا بفهمیم که دیگر تنها شدهایم؟
verka
البته معلوم بود که عاشق مامانم بودم، اما بیشتر برای اینکه دوست داشتن مادرِ آدم جنبهی اجباری داشت، نه اینکه آدمی بود که اگر تو پیادهروی خیابان از بغلش رد میشدی، احتمال داشت دوستش داشته باشی. هرچند که کلاً چنین اتفاقی هم نمیافتاد، چون پیاده رفتن مال آدمهای ندار بود.
niloufar
«اگر قرار باشد شکست بخوری، بهتر است شکستت تماشایی باشد!»
نسیم رحیمی
(چیزی را دربارهی دروغ گفتن کشف کرده بودم: هرچه بیشتر دروغ میگفتی، گفتنش آسانتر میشد و بیشتر به دامش میافتادی.)
نسیم رحیمی
ما تا روزی که میشد و بهای باورهایمان بیش از حد بالا نرفته بود، به همین خیالات شاهپریان چسبیده بودیم
محمدِامین
من که سرمایی حس نمیکردم. به تنها چیزی که فکر میکردم رسیدن به قفس پیش از ناپدید شدنش میان امواج بود. دیوانهوار پیش میرفتیم و امواج سیاه دریا، پیوسته آب شور را به حلق و صورتمان میپاشیدند و میکوبیدند. نمیشد گفت تا رسیدن به آن چشمکزن چقدر فاصله داشتیم، قفس تنها تکچراغی در دل تاریک و پرآشوب اقیانوس بود. چراغ مدام بالا و پایین میرفت و خاموش و روشن میشد؛ دوبار به کلی گمش کردیم و ناچار ایستادیم و با درماندگی دنبالش گشتیم تا دوباره پیدایش شد.
Moriarty
نه خواب است و نه مرگ است؛
او که انگار مردهی زنده است
خانهای که در آن زاده شدی،
دوستان عهد شبابت،
پیرمرد و خدمتکار خانه،
مشقّات روز و پاداش آن،
همه و همه ناپدید میگردند و
افسانه میشوند و
دیگر در مهارت نمیآیند.
Emma
«اگر قرار باشد شکست بخوری، بهتر است شکستت تماشایی باشد!»
♡parisa♡
زندگیای که دفعهی اول هر کاری آدم درش موفق بشه که دیگر زندگی نیست.
♡parisa♡
انگار یک نفر دکمهی سکوت دنیا را زده بود.
یعنی مرده بودم؟
j
سعی میکردم برای امنیت و زندگی عادیای که برای داشتنش چیزی نپرداخته بودم، احساس خوشبختی کنم.
Mary
حالا میفهمیدم چه حالی داشت، چون حرف مرا هم کسی باور نمیکرد.
Nazanin Javadi
همیشه میدانستم که آسمان سرشار از اسرار است ـ ولی تا همین لحظه نمیدانستم که زمین هم اینگونه است.
دراکولا
حجم
۳٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۷۹ صفحه
حجم
۳٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۷۹ صفحه
قیمت:
۱۳۲,۰۰۰
۶۶,۰۰۰۵۰%
تومان