بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بچه‌های خاص خانه خانم پریگرین | طاقچه
تصویر جلد کتاب بچه‌های خاص خانه خانم پریگرین

بریده‌هایی از کتاب بچه‌های خاص خانه خانم پریگرین

۴٫۱
(۳۲۲)
(چیزی را درباره‌ی دروغ گفتن کشف کرده بودم: هرچه بیشتر دروغ می‌گفتی، گفتنش آسان‌تر می‌شد و بیشتر به دامش می‌افتادی.)
هنگامه محمدی
وقتی هم کلی پول داشته باشی، کار سختی نیست که بگویی پول برایت اهمیت ندارد.
مژده
دیگر از هرچه معما و راز و آخرین کلمات زندگی بود، خسته شده بودم.
𝒀𝒂𝒔
گاهی آدم لازم دارد که دری را به هم بکوبد و برود.
امیر
ده کودک خاص و یک پرنده‌ی خاص، سه قایق باریک پارویی را پر کردند ـ گذشته از مقدار زیادی بار و مایملک که بیرون ریختیم یا در بندرگاه جا گذاشتیم و آمدیم. کار که تمام شد، اِما پیشنهاد کرد یک نفر حرفی بزند ـ سخنرانی کوتاهی درباره‌ی سفر پیش رویمان انجام دهد ـ ولی ظاهراً هیچ‌کس حرف آماده‌ای برای گفتن نداشت. بنابراین، اینک قفس خانم پریگرین را بالا گرفت و او فریادی بلند و گوش‌خراش کشید. ما هم با فریادی مشابه جوابش را دادیم: فریادی که همزمان، نعره‌ی پیروزی و مرثیه‌ای برای هر آن چیزی بود که از دست داده بودیم و بنا بود به دست آوریم.
بلاتریکس لسترنج
رفتم که بیش از پیش از حقیقت فاصله گرفته‌ام.
𝒀𝒂𝒔
انگار وارد سرزمینی شده بودم که روی نقشه فقط با لکه جوهری آبی و نامشخص خودنمایی می‌کرد.
𝒀𝒂𝒔
آنچه عجیب و متمایزشان می‌ساخت، نه قدرت‌های جادویی‌شان، بلکه گریختنشان از بیغوله‌های فقیرنشین و اتاق‌های گاز بود که در نوع خود معجزه‌ای تلقی می‌شد.
𝒀𝒂𝒔
پای پدربزرگم، آبراهام پورتمَن درمیان بود. در دوران کودکی‌ام، بابابزرگ‌پورتمن جالب‌ترین شخصیتی بود که می‌شناختم. او در یک یتیمخانه بزرگ شده بود، در چند جنگ شرکت کرده بود، از اقیانوس‌ها با کشتی بخار و از بیابان‌ها با اسب گذشته بود، در چند سیرک برنامه اجرا کرده بود، درباره‌ی تفنگ‌ها و دفاع شخصی و بقا در طبیعت هرچه دلتان بخواهد، می‌دانست و جز زبان مادری من یعنی انگلیسی، حداقل سه زبان خارجی دیگر هم بلد
love خدا❤
یعنی چندتا از آن نقاط باستانی روشن آخرین پژواک‌های خورشیدهایی بودند که دیگر وجود نداشته و مرده بودند؟ چندتا ستاره به دنیا آمده بودند و نورشان هنوز به ما نرسیده بود؟ اگر همه‌ی ستاره‌ها جز خورشید خودمان همین امشب خاموش می‌شدند به اندازه‌ی عمر چند نفر باید می‌گذشت تا بفهمیم که دیگر تنها شده‌ایم؟
._.
«آنها شاید عاشقت باشند، ولی هرگز درکت نمی‌کنند.»
˼السـیِّدة‌َالشَهیدة˹
به قله که رسیدیم برخلاف همیشه که می‌ایستادم، برمی‌گشتم و راه آمده را از نظر می‌گذراندم، دیگر نایستادم و همین‌طور به رفتن ادامه دادم. گاهی بهتر بود اصلاً به پشت سر نگاه نکنی.
مِــهـرشــاد♡
هرچه بیشتر دروغ می‌گفتی، گفتنش آسان‌تر می‌شد و بیشتر به دامش می‌افتادی.
Fatemeh.kh
رها کردن و رفتن، هرگز چیزی نبود که خیال می‌کردم ـ یعنی چیزی مانند زمین انداختن باری سنگین.
starlight
بود. همه‌ی اینها برای بچه‌ای که تا آن روز پایش را از فلوریدای آمریکا بیرون نگذاشته بود، به شکلی تصورناپذیر هیجان‌انگیز بود و هر وقت می‌دیدمش، التماسش می‌کردم مرا به چند تا از داستان‌هایش مهمان کند. او همیشه قبول می‌کرد و طوری آنها را بازگو می‌کرد، انگار اسراری بودند که تنها می‌توانست نزد من فاش کند. شش سالم که بود به این نتیجه رسیده بودم که اگر بنا بود زندگی‌ام تنها نصف بابابزرگ‌پورتمن
love خدا❤
شغل جدیدم "بهتر شدن" بود.
کاربر۰۰۰۰۰۰
چیزی را درباره‌ی دروغ گفتن کشف کرده بودم: هرچه بیشتر دروغ می‌گفتی، گفتنش آسان‌تر می‌شد و بیشتر به دامش می‌افتادی
مژده
تنها برای یک‌آن نور چراغ روی صورتی افتاد که انگار یکراست از دلِ کابوس‌های بچگی‌ام بیرون آمده بود. چشمانش وسط مایعی سیاه‌رنگ شناور بود، شرابه‌هایی رشته‌رشته از گوشش به سیاهی زغال از پیکر قوز‌کرده‌اش آویزان بود و دهان گشادش با زاویه‌ای نامعمول و غریب گشوده بود و انبوهی از زبان‌هایی شبیه مارماهی‌های دراز از آن بیرون زده و می‌لولیدند. من فریادی کشیدم و آن موجود درجا برگشت و گریخت که موجب شد بوته‌ها آشفته شوند و توجه ریکی هم جلب شد.
sarar-'
دلم فرو ریخت. بابابزرگ‌پورتمن بالاخره واقعاً مشاعرش را از دست داده بود. صدایش زدم... ولی جوابی نشنیدم. از اتاقی به اتاقی دیگر می‌رفتم و چراغ‌ها را روشن می‌کردم که پیرمرد مالیخولیایی را که شاید از ترس هیولاها پنهان شده بود، پیدا کنم: پشت اثاثیه، داخل شیروانی، زیر میز کارِ تویِ گاراژ. حتی قفسه‌ی بزرگ سلاح‌هایش را هم گشتم، گو اینکه قفل بود و روی دستگیره‌اش حلقه‌ای تراشیده شده بود ـ پیرمرد سعی کرده بود هرطور شده بازش کند. روی ایوان یک دسته سرخس آب داده نشده‌ی قهوه‌ای‌رنگ، به دست نسیم به بازی گرفته شده بود؛ وقتی روی فرش چمن‌‌نما زانو زدم که زیر نیمکت‌های بامبو را بگردم، دل توی دلم نبود.
sarar-'
نه خواب است و نه مرگ است؛ او که انگار مرده‌ی زنده است خانه‌ای که در آن زاده شدی، دوستان عهد شبابت، پیرمرد و خدمتکار خانه، مشقّات روز و پاداش آن، همه و همه ناپدید می‌گردند و افسانه می‌شوند و دیگر در مهارت نمی‌آیند. رالف والدو اِمِرسون
sarar-'

حجم

۳٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۵۷۹ صفحه

حجم

۳٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۵۷۹ صفحه

قیمت:
۱۳۲,۰۰۰
۶۶,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۵صفحه بعد