ما تا روزی که میشد و بهای باورهایمان بیش از حد بالا نرفته بود، به همین خیالات شاهپریان چسبیده بودیم؛
ســحــر
همیشه اینطور پیش میرفت: در اتاقخواب پدربزرگم گوشهای قوز کردهام، نور کهربایی خورشید مغرب در حال عقبنشینی از بالای پنجرههاست و روی یک تفنگ ساچمهای پلاستیکی صورتیرنگِ کنارِ در افتاده است. به جای تخت، یک ماشین بزرگ و براق در حال کار هست که به جای تنقّلات، کاردهای سنگری تیز و براق و تپانچههای کالیبر سنگین ردیف به ردیف در آن پر شده. پدربزرگم هم با یک یونیفورم کهنهی ارتش بریتانیا، توی ماشینِ فروش، اسکناس فرو میکند، ولی قیمت سلاح گرم خیلی زیاد است و وقت ما هم در حال اتمام است. بالاخره یک تپانچه کالیبر ۴۵ براق به سمت خروجی میآید، ولی درست پیش از خروج از دستگاه گیر میکند. پدربزرگ به زبان ییدیش ناسزا میگوید، به ماشینفروش لگد میزند و بعد زانو میزند
YAZAIKHRA
همهی خانههای آنجا یکشکل بودند: خانههای کوتاه و جعبهمانند با تفاوتهای جزیی با دیوارهای کاذب آلومینیومی یا تختههای سیاه دههی هفتاد، یا ایوانهای ستوندار که انگار خبر از هواپرستی هذیانوار صاحبانشان میدادند. علائم راهنمای خیابانها هم که نیمیشان بر اثر تابش آفتاب پاک شده یا لک و پیس شده بودند، کمک چندانی نمیکردند.
تنها نشانههای واقعی همان مجسمهها و اشیای زینتی رنگارنگ و غریبی بودند که صاحبخانهها وسط باغچههایشان گذاشته بودند
YAZAIKHRA
کتاب مالامال از غافلگیری است! ×
a_s
اگر بابابزرگپورتمن شریف و محترم نبود، یقین داشتم هیچکس دیگر هم نمیتوانست باشد.
امیر