بریدههایی از کتاب بچههای خاص خانه خانم پریگرین
۴٫۲
(۳۱۱)
«آنها شاید عاشقت باشند، ولی هرگز درکت نمیکنند.»
˼السـیِّدةَالشَهیدة˹
به قله که رسیدیم برخلاف همیشه که میایستادم، برمیگشتم و راه آمده را از نظر میگذراندم، دیگر نایستادم و همینطور به رفتن ادامه دادم. گاهی بهتر بود اصلاً به پشت سر نگاه نکنی.
مِــهـرشــاد♡
هرچه بیشتر دروغ میگفتی، گفتنش آسانتر میشد و بیشتر به دامش میافتادی.
Fatemeh.kh
بود. همهی اینها برای بچهای که تا آن روز پایش را از فلوریدای آمریکا بیرون نگذاشته بود، به شکلی تصورناپذیر هیجانانگیز بود و هر وقت میدیدمش، التماسش میکردم مرا به چند تا از داستانهایش مهمان کند. او همیشه قبول میکرد و طوری آنها را بازگو میکرد، انگار اسراری بودند که تنها میتوانست نزد من فاش کند.
شش سالم که بود به این نتیجه رسیده بودم که اگر بنا بود زندگیام تنها نصف بابابزرگپورتمن
love خدا❤
رها کردن و رفتن، هرگز چیزی نبود که خیال میکردم ـ یعنی چیزی مانند زمین انداختن باری سنگین.
starlight
شغل جدیدم "بهتر شدن" بود.
کاربر۰۰۰۰۰۰
چیزی را دربارهی دروغ گفتن کشف کرده بودم: هرچه بیشتر دروغ میگفتی، گفتنش آسانتر میشد و بیشتر به دامش میافتادی
مژده
تنها برای یکآن نور چراغ روی صورتی افتاد که انگار یکراست از دلِ کابوسهای بچگیام بیرون آمده بود. چشمانش وسط مایعی سیاهرنگ شناور بود، شرابههایی رشتهرشته از گوشش به سیاهی زغال از پیکر قوزکردهاش آویزان بود و دهان گشادش با زاویهای نامعمول و غریب گشوده بود و انبوهی از زبانهایی شبیه مارماهیهای دراز از آن بیرون زده و میلولیدند. من فریادی کشیدم و آن موجود درجا برگشت و گریخت که موجب شد بوتهها آشفته شوند و توجه ریکی هم جلب شد.
sarar-'
دلم فرو ریخت. بابابزرگپورتمن بالاخره واقعاً مشاعرش را از دست داده بود. صدایش زدم... ولی جوابی نشنیدم. از اتاقی به اتاقی دیگر میرفتم و چراغها را روشن میکردم که پیرمرد مالیخولیایی را که شاید از ترس هیولاها پنهان شده بود، پیدا کنم: پشت اثاثیه، داخل شیروانی، زیر میز کارِ تویِ گاراژ. حتی قفسهی بزرگ سلاحهایش را هم گشتم، گو اینکه قفل بود و روی دستگیرهاش حلقهای تراشیده شده بود ـ پیرمرد سعی کرده بود هرطور شده بازش کند. روی ایوان یک دسته سرخس آب داده نشدهی قهوهایرنگ، به دست نسیم به بازی گرفته شده بود؛ وقتی روی فرش چمننما زانو زدم که زیر نیمکتهای بامبو را بگردم، دل توی دلم نبود.
sarar-'
نه خواب است و نه مرگ است؛
او که انگار مردهی زنده است
خانهای که در آن زاده شدی،
دوستان عهد شبابت،
پیرمرد و خدمتکار خانه،
مشقّات روز و پاداش آن،
همه و همه ناپدید میگردند و
افسانه میشوند و
دیگر در مهارت نمیآیند.
رالف والدو اِمِرسون
sarar-'
حجم
۳٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۷۹ صفحه
حجم
۳٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۷۹ صفحه
قیمت:
۱۳۲,۰۰۰
۶۶,۰۰۰۵۰%
تومان