آدمها چشمهای بزرگی دارن، صورتهای مختلفی دارن، بعضیها با سیبیل و بعضیها با جواهرای آویزون و بعضیها هم با چیزای نقاشی شده. یواش به ماما میگم: «هیچ بچهای نیست.»
«چی؟»
«بچهها کجان؟»
«فکر نکنم بچهای باشه.»
«تو گفته بودی چند میلیون تا بچه این بیرونه.»
ماما میگه: «این کلینیک فقط یه قسمت کوچیک از کل دنیائه.
زهرا۵۸
پشت پنجره یه سیارهٔ دیگهست، ماشینهای بیشتری نشون میده، مثلا سبز و سفید و قرمز و یه جای سنگی و چیزهایی که دارن راه میرن و انگار آدم هستن. «اونها چه قدر کوچولوئن، مثل پریا میمونن.»
ماما میگه: «نه، این خاطر اینه که اونها دور ان.»
«اونها واقعی واقعی ان؟»
«عین من و تو.»
سعی میکنم باورش کنم، ولی کار سختیه. یه زن دیگه هم هست که واقعی نیست، از اینجا میفهمم که چون رنگش طوسیه، اون یه مجسمهست و کاملا برهنه.
زهرا۵۸
من نمیدونم چرا درد گرفتن یعنی بهتر شدن
زهرا۵۸
با حالترین چیز رو میبینم، یه ظرف شیشهای بزرگ گوشهدار که توش جای قوطی و شکلات، ماهیهای زندهای هستن که شنا میکنن و خودشون رو پشت سنگها قایم میکنن.
زهرا۵۸
میخوام به اون دستگاهی نگاه کنم که همهٔ قوطیها و کیسهها و شکلاتها توش زندانیان
زهرا۵۸
زن توی تلویزیون داره گریه میکنه چون خونهاش زرد شده. من میپرسم: «اونجوری که قهوهای بود بیشتر دوست داشت؟»
ماما میگه: «نه، انقدر خوشحاله که داره گریه میکنه.»
عجیبه. «اون هم خوشحال و هم ناراحته؟
زهرا۵۸
سرم رو میزنم به یکی از شیرهای آب.
«مواظب باش.»
چرا آدمها همیشه بعد از این که دردت میگیره این رو
|ݐ.الف
من دارم ادبهای جدید یاد میگیرم. مثلا این که وقتی یه چیزی مزهاش گندیه باید بگیم جالبه
|ݐ.الف
نمیدونم اون چرا به خودش زحمت کش رفتن سبزیها رو میده. کش رفتن کار بدیه، ولی اگه من یه دله دزد بودم، چیزای خوب مثل ماشینها و شکلات رو کش میرفتم.
|ݐ.الف
«فکر میکردم از سورپریز خوشت میآد.»
«دوست دارم سورپریز رو، ولی به شرطی که خودمم بدونم.»
|ݐ.الف