«ترس چیزیه که احساس میکنی، ولی شجاعت کاریه که میکنی.»
زهرا
من ترجیح میدم هنوز چهار سالم بود اگه پنج سالگی معنیاش اینه که هر روز باید دعوا داشته باشیم.
زهرا
اون خیلی زود از همه چیز خسته میشه، این به خاطر بزرگ بودنه.
زهرا
بعد از یه مدت زیاد میگم: «میآد یا نه؟»
ماما میگه: «نمیدونم. چه طور میتونه نیاد؟ اگه ذرهای انسان باشه...» من فکر میکردم آدم یا انسان هست یا نیست، نمیدونستم میشه ذرهای انسان بود. بعد اگه این جوری باشه، بقیهٔ جاهاش چی هستن؟
زهرا
ازه وقتهایی که من به اون میگم به چی فکر میکنم و اونم بهم میگه به چی فکر میکنه، فکرهامون هم میرن توی سر همدیگه، مثل وقتی که مداد آبی رو روی زردیها میکشی و سبز میشن.
زهرا
«مثلا یه آزمایشی بود که روی بچه میمونها کرده بودن، یه دانشمند اونها رو از ماماهاشون جدا کرده بود و هر کدومشون رو تنها توی یه قفس گذاشته بود... میدونی چی شد؟ هیچ کدومشون درست رشد نکرده بودن.»
«چرا بزرگ نشدن؟»
«چرا، بزرگتر شدن، ولی عجیب غریب شده بودن، چون کسی بغلشون نکرده بود.»
زهرا
فکر کنم ماما دوست نداره در موردش حرف بزنه که نکنه یه وقت واقعیتر از اینی که هست بشه.
زهرا
بعدش من چنگال و شونه و در شیشه مرباها و گوشههای شلوارم رو میذارم زیر کاغذ و با مداد روشون میکشم و نقش اونا رو میاندازم روی کاغذ.
زهرا
اون میگه: «صبر کن، این آهنگ بیتلهاست، یه آهنگ قدیمیه مال پنج سال پیش، ولی احتمالا تو ازش خوشت میآد، اسمش هست: «تنها چیزی که لازم دارم عشقه.»
من گیج شدهام. «یعنی این آدمها غذا و این چیزها لازم ندارن؟»
«آره، ولی اگه یکی رو نداشته باشی باشی که عاشقش باشی، هیچ کدومِ اونها فایدهای ندارن.»
زهرا
امروز پنج سالم شد. دیشب که میرفتم تو کمد بخوابم چهار سالم بود، ولی وقتی توی تاریکی، تو رختخواب بیدار شدم، پنج سالم شده بود، اجی مجی لاترجی. قبلش سه سالم بود، بعد دو، بعد یک، بعد صفر. «من منفی ساله هم بودم؟»
Adam Barfi