آلیس میگه نمیتونه خودش رو توضیح بده چون خودش نیست
Lucifer
کودک من
چه مشقتهایی من دارم.
و تو به خواب رفتهای و آرام است دلت؛
در بیشهای غمافزا رویا میبینی؛
در شبی مفرغ کوب
در تیرگی آبی رنگ، آرام خفتهای و میدرخشی.
Pariya
«ماما میشه امشب بیای دنبالم؟»
«نه، هنوز نمیتونم.»
«چرا نمیتونی؟»
«دارن روی مقدار تجویز داروهام کار میکنن، میخوان سر در بیارن چه قدر از هر چیزی لازم دارم.» من، اون من رو لازم داره، یعنی خودش نمیتونه این رو بفهمه؟
Elaheh Dalirian
کوهها خیلی بزرگتر از اونی هستن که بخوان واقعی باشن، من یکیشون رو توی تلویزیون دیدم که یه زنی با طناب ازش آویزون شده بود. زنها اونجوری که ماما واقعییه، واقعی نیستن و دخترها و پسرها هم همین طور. مردها هم به جز نیک پیره واقعی نیستن و واقعا مطمئن نیستم که اونم واقعا واقعی باشه. شاید نصفه واقعی باشه؟ اون با خودش خواربار و سفارش یکشنبهها رو میآره و آشغالها رو ناپدید میکنه، ولی مثل ماها آدم نیست. اون فقط شبا پیداش میشه، مثل خفاشها. شایدم در با صدای بیب بیباش اون رو بیدار میکنه. فکر کنم ماما دوست نداره در موردش حرف بزنه که نکنه یه وقت واقعیتر از اینی که هست بشه.
بهنوش
من از مردن خوشم نمیآد ولی ماما میگه وقتی که صد سالمون بشه و از بازی کردن خسته بشیم چیز بدی نیست.
ELNAZ
«روح اجتماع خود را بر میگزیند... و بعد... در را میبندد.»
زهرا۵۸
جک میدونی تو به کی تعلق داری؟»
«آره.»
«به خودت.»
|ݐ.الف
«از تو پنجره سقفی میدیدم که همیشه ناراحت بودی. تا وقتی که بالاخره اومدم تو دلت.»
zahra_askari
«اون من رو داشت.»
Fatemeh Karimian
هر جایی هم که به بچهها نگاه میکنم، به نظر میرسه بیشتر بزرگترها یا حتی پدر مادرهاشون دوستشون نداشته باشن. اونها به بچهها میگن خوشگل و ماه، بچهها رو مجبور میکنن که یه کار رو چند بار انجام بدن تا اونها ازشون عکس بگیرن، ولی راست راستکی حاضر نیستن باهاشون بازی کنن و ترجیح میدن بشینن قهوه بخورن و با بقیهٔ بزرگترها صحبت کنن. بعضی وقتها یه بچهٔ کوچولو گریه میکنه و ماماش اصلا صداش رو نمیشنوه.
Elaheh Dalirian