من آینده را میبینم. آینده آنجاست، تو کوچه، کمی رنگپریدهتر از حال
Ghazal Hashemi
آنها پیر و خسته، برخلاف میل خود، فقط زندگی را ادامه میدادند، چون ضعیفتر از آن بودند که بمیرند،
aboolfazl73
هستم. آدمهایی که در کنار هم زندگی میکنند یاد گرفتهاند خودشان را توی آینه همانطور ببینند که در نظر دوستانشان جلوه میکنند.
amir
آفتاب سردی غبار روی شیشهٔ پنجره را سفید میکند. آسمان رنگپریده و شیریرنگ است. امروز صبح، آب جوی یخ بسته بود.
کناری بخاری، بهکندی مشغول هضم غذا هستم. از قبل میدانم که امروزم هدر رفته است. مگر اینکه بعد از تاریک شدن هوا کار مفیدی انجام دهم. آفتاب ذرات کثیف مه سفیدی را که بر فراز کارگاه ساختمانی در هوا معلقاند، به رنگ طلایی محو درآورده. این ذرات زرد رنگپریده به اتاقم راه پیدا میکنند و چهار پرتو مات و کاذب را روی میزم مینشانند.
پیپم از روغنجلای طلاییرنگ پوشیده شده که در نظر اول جلوهای شاد به آن میدهد، ولی خوب که نگاهش کنید، روغنش آب میشود و فقط نوار دراز بیرنگی روی یک تکهچوب باقی میماند. همه چیز همینطور است، همه چیز، حتی دستهایم.
kamrang
زمانی که هشت سالم بود و در پارک لوگزامبورگ بازی میکردم، یکی از همین آدمها میآمد تو اتاقک نگهبانی کنار نردههای خیابان اگوست کُنت مینشست. حرفی نمیزد، ولی گهگاه پایش را دراز میکرد و وحشتزده نگاهش میکرد. به یک پایش چکمه بود و به پای دیگرش دمپایی. نگهبان به عمویم گفت که او قبلاً ناظم دبیرستان بوده. چون برای خواندن نمرههای آخر سال با لباس اعضای فرهنگستان سر کلاس رفته، بازنشستهاش کردهاند. حس میکردیم تنهاست، به همین خاطر از او میترسیدیم. یک روز به روبر لبخند زد و از دور دستهایش را بهطرف او دراز کرد. چیزی نمانده بود روبر غش کند. سرووضع فلاکتبار یا آن غدهٔ گردنش که به یقهٔ پیراهنش مالیده میشد نبود که باعث ترس ما میشد، بلکه تصور میکردیم افکار پلیدی در سر دارد و همین مایهٔ هراس ما بود که کسی با آن اتاقک نگهبانی، حلقههای بازی ما و بوتهها بتواند افکار پلید داشته باشد.
آیا چنین سرنوشتی در انتظارم است؟ این اولین باری است که تنهایی آزارم میدهد.
kamrang