خب مدتهاست که دیگر کسی دلواپس این نیست که من وقتم را چطور میگذرانم. وقتی آدم تنها زندگی میکند، دیگر حتی تعریف کردن را هم بلد نیست. حرفهای بهظاهر راست همزمان با دوستان ناپدید میشوند. آدم کاری به گذشت وقایع ندارد. یکدفعه افرادی ظاهر میشوند که حرفهایی میزنند و میروند. آدم درگیر ماجراهای بیسروته میشود و شاهد مزخرفی از آب درمیآید.
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
فقط رفتن از پیش او نیست که سخت متأثرم میکند، از برگشتن به تنهاییام خیلی وحشت دارم.
Saeid
بغلش کنم؟ چه فایده دارد؟ هیچ کاری نمیتوانم برایش بکنم. او هم مثل من تنهاست
Saeid
میدانی، دل بستن به دیگری کار بزرگی است. باید توانا و با گذشت و کور بود...
Saeid
توی چشمهایت چیزی که دلچسب باشد اصلاً نیست
Saeid
دریا هم کتاب دعاست: از خدا میگوید
Saeid
نفرت و بیزاری از بودن هم خودش شیوهای است برای واداشتن من به بودن، به فرو کردن من توی هستی
Saeid
لکهای خون، همین خاطرهای خوش است.
Saeid
«من وجود دارم، چون حقم است.»
Saeid
چهار روز دیگر آنی را میبینم: عجالتاً که این تنها دلیل من برای زندگی است.
Saeid