یار دل برداشت وز رنج دل ما غم نداشت
sama
هر جانور که باشد بگریزد از بلایی
من خود بلای خویشم، از خود کجا گریزم؟
Toobakiani
ای صبا گر گذری برسرآن کو برسان
خبر ما بر آنکس که ز ما بیخبر است
مردمان منکر عشقند و منم کشتهٔ او
شیوهٔ ما دگر و شیوهٔ مردم دگر است
عاطفه
من گریه خویش دوست دارم
sama
عالم همه یغمای تو خلقی همه شیدای تو
آن نرگس رعنای تو آورده کیش کافری
دختر دریا
ای گل که چنین در بغلت تنگ گرفته
کز خون دلت پیرهنت رنگ گرفته
آن سوختگی جگر لاله ازان است
کز آه من آتش به دل سنگ گرفته
تا دست تظلم نزند کس به عنانش
تن داده به مستی و عنان تنگ گرفته
از سوزن زنگار گرفته بشناسد
بس کز نم گریه مژه ام زنگ گرفته
S
شبم خیال تو بس، با قمر چه کار مرا
sama
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
cuttlas
ای راحت و آرام جان با روی چون سرو روان
زینسان مرو دامنکشان کارام جانم میبری
دختر دریا
آفاق را گردیدهام مهر بتان ورزیدهام
بسیار خوبان دیدهام اما تو چیز دیگری
دختر دریا