ناله را هر چند می خواهم که پنهان برکشم
سینه می گوید که من تنگ آمدم «فریاد کن »
بیسیمچی
دل ز تن بردی و در جانی هنوز
دردها دادی و درمانی هنوز
__mohadeseh.b__
بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
فسفری
دلبرا عمریست تا من دوست میدارم ترا
در غمت میسوزم و گفتن نمییارم ترا
my book
اندوه جدایی ز کسی پرس که یک چند
دور فلک از صحبت یارانش جدا داشت
Toobakiani
مگر مجنون شناسد، حال من چیست؟
که در هجران لیلی مبتلا شد
S
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
Elahe
یگانه با تو چنانم که در جدایی تو
چو یک تنم که ازو نیمه جدا باشد
Kiana
عزم تماشا کردهای آهنگ صحرا کردهای
جان ودل ما بردهای اینست رسم دلبری
دختر دریا
مرد صاحب نظر از کوی تو آسان نرود
هر که راجان بود، از خدمت جانان نرود
آنکه در عشق رخت لاف هواداری زد
به جفا از درت، ای خسرو خوبان، نرود
S