بریدههایی از کتاب بیچارگان
۴٫۱
(۵۵)
وقتی مینویسم ترسم از میان میرود،
Saleh Ghs
هرگز مرتکب گناه بزرگی نشدهام. اما چه کسی است که از گناهان کوچک بری باشد؟
Saleh Ghs
بدون پول زندگی واقعاً غیرممکن است.
Saleh Ghs
چه خواهد شد؟ چه سرنوشتی انتظارم را میکشد؟ بلاتکلیفی رنجم میدهد. هیچ نمایی از آینده یا حداقل ایدۀ ضعیفی از آنچه روی خواهد داد وجود ندارد. گذشتهام چنان وحشتانگیز است که یادآوری آن قلبم را میشکند. تا پایان عمر از نامردمانی که زندگیم را به تباهی کشیدهاند گله خواهم داشت.
Mephisto
عزیزم میبینی، برای آنها کوچکترین ارزشی ندارم، مثل زیلوی زیر کفش که فقط پاهایشان را با آن پاک میکنند. وارنکا، بیپولی مرا آزار نمیدهد اما بدبختیها، نیشخندها، شوخیها و اشارات دیگران مرا میکشد.
Mahdi Gholami
میدانم که برای من بیشتر از خودت نگران هستی. البته همه میگویند قلب مهربانی داری، اما من معتقدم بیش از حد مهربانی. به خاطر تمام کارهایی که برایم انجام دادهای از تو سپاسگزارم. علیرغم تمام مشکلاتی که ناخواسته برایت به وجود آوردهام باز هم در غم و شادیم شریکی. فقط به خاطر محبت به من زندگی میکنی. رنجهای دیگران را به جان میخری و به همین دلیل غمگینترین مرد جهانی. امروز وقتی بعد از ساعت اداری به دیدنم آمدی از قیافهات وحشتزده شدم. رنگ پریده و ناامید بودی. میترسیدی بگویی موفق نشدهای. میترسیدی مرا ناراحت کنی. وقتی دیدی آماده خندیدن هستم خیالت راحت شد. همه چیز درست میشود.
Mahdi Gholami
اما آنها، خدایا، چقدر فقیرند! هرگز صدایشان به گوش نمیرسد. انگار اصلاً موجود زندهای در آن اطاق زندگی نمیکند، حتی صدای بچهها هم بلند نمیشود، من تاکنون بازی و جست و خیز آنها را ندیدهام، چه نشانۀ ناگواری! شبی از کنار اطاق آنها میگذشتم. آن شب برخلاف دیگر شبها خانه ساکت بود. صدای هقهق گریهای به گوشم رسید و بعد صدای زمزمه برخاست و باز هقهق گریۀ رقتانگیزی که قلبم را درهم میفشرد. تمام شب را به آنها میاندیشیدم و تا صبح نتوانستم بخوابم.
Siavash Haji
عزیزم، من نمیتوانم بدون چای زندگی کنم، زیرا مستأجرین این ساختمان اشخاص ثروتمندی هستند و خودداری از نوشیدن چای موجب شرمندگی من میشود. اصلاً به همین دلیل است که آدم چای مینوشد، به خاطر دیگران، برای حفظ ظاهر، برای شهرت،
Siavash Haji
وارنکای من، میبینی، انسان ممکن است عمری زندگی کند اما نداند که کتابی هم در دسترسش وجود دارد که میتواند قطعهای از ترانه زندگیش را به سادگی بیان کند.
کاربر ۵۲۵۵۶۰۸
وارنکا، ادبیات چیز فوقالعاده خوبی است. این را پریروز از آنها آموختم. کتابها سرشار از مطالب عمیق، کمالبخش و تهذیبکننده است. ادبیات تصویر و در حقیقت آینهایست که احساسات را نشان میدهد، انتقاد میکند، آموزش میدهد و در حقیقت ثبت برگی از کتاب زندگانی است
کاربر ۵۲۵۵۶۰۸
این امور پیش پا افتاده میاندیشی؟» آیا میتوانست موضوع بهتر و جالبتری برای اندیشیدن پیدا کند؟ اینها را به عنوان مثال ذکر کردم. وارنکا، ممکن است فکر بسیار خطرناکی باشد، اما گاهی چنین افکاری از ذهنم میگذرد و بعد به صورت کلمات جاری میشود. بنابراین فروتنی در مقابل چیزهای پرجوش و خروش چندان هم بد نیست. عزیزم، ممکن است خیال کنی یاوهسرایی میکنم یا حالم خوش نیست یا اینها را از روی کتابی رونویسی کردهام. نه عزیزم، به تو اطمینان میدهم که از یاوهسرایی بیزارم، حالم هم بد نیست و از روی چیزی هم رونویسی نکردهام.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
شب خواب کفشهایی را میبیند که خراب شده است. شاید این موضوع که مردی چنین خوابهای مزخرفی ببیند برایت عجیب باشد. اما اگر به چنین چیزهایی فکر میکند حق دارد. آخر او یک پینهدوز است. زن و فرزندانش گرسنهاند. البته فقط پینهدوزها نیستند که با چنین افکاری از خواب بیدار میشوند. شاید اگر ماجراهای دیگری وجود نداشت اصلاً نیازی به ذکر این مثال نبود. در طبقه بالای همان ساختمان مرد ثروتمندی زندگی میکند که او نیز سراسر شب خواب کفشهایش را میبیند. البته کفشهای خواب او با کفشهایی که پینهدوز در خواب میبیند قابل مقایسه نیست. به هر حال همه ما تا حدودی و به درجات مختلف مانند پینهدوز هستیم. اگر کسی در گوش آن مرد ثروتمند زمزمه میکرد و میگفت: «پس چرا فقط به
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
حالا ببینم در آن خانههای بزرگ، تیره و یک شکل چه میگذرد.
حوادثی در این خانهها اتفاق میافتد. حالا خوب نگاه کن و ببین آیا انسان حق دارد با دیدن آنها احساس حقارت و کوچکی کند یا نه؟ البته همه را به عنوان مثال نه واقعیت برای تو مینویسم. در آن خانهها چه میبینیم: در گوشهای تاریک از یک سالن تیره یک آپارتمان کارگری از خواب بیدار میشود، شاید در تمام طول
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
آنها مزاحم و بیملاحظهاند. آیا نالههای گرسنگان در شب خواب آنها را آشفته میکند؟ فکر نمیکنم.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
کنید.» آسان نیست و چون کاری از دستمان برنمیآید میگوییم: «خدا کمک کند.» و گفتن این جمله چقدر دشوار است. طرز گفتن «محض رضای خدا» نیز متفاوت است. بعضی از روی عادت و به طور خودکار آن را بر زبان میآورند، اگر انسان به اینها کمک نکند دچار عذاب وجدان نمیشود. او به گفتن این جمله عادت کرده و میتواند به راحتی گلیمش را از آب بیرون بکشد. اما گاهی این جمله عجیب تکاندهنده و خشن است، مثل امروز که من یادداشت پسرک را میخواندم. یک نفر کنار دیوار ایستاده بود و از دیگران گدایی نمیکرد، به من گفت: «آقا، محض رضای خدا یک سکه به من بدهید.» صدایش چنان خشن بود که از جا پریدم، اما چیزی نداشتم به او بدهم. وقتی فقرا از سرنوشت شوم خود شکوه میکنند ثروتمندان ناراحت میشوند و میگویند
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
وارنکا، بعضی از مردم چنین سرنوشتی دارند. شنیدن التماسهای آنان وقتی میگویند: «به خاطر خدا کمک
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
حتی فرصت گوش کردن به التماسهایش را به خود نمیدهد. مردمی سنگدل و ظالم که در جوابش میگویند: «زود برو، حقهباز.» پسرک چون جوجه گنجشکی که از آشیانه بیرون افتاده از سرما میلرزید و در آن هوای سرد به سختی نفس میکشید. به زودی او هم پیش از آنکه چیزی بفهمد شروع به سرفه میکند و بیماری چون جانوری به درون سینهاش میخزد و مرگ با بالهای شوم بالای سرش به پرواز درمیآید. در گوشهای تاریک و آلوده به انتظار مرگ مینشیند چون کسی نیست از او حمایت و پرستاری کند. این هم پایانی است برای زندگی کوتاه او.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
مشرف به مرگی بود که سه طفل گرسنه داشت و از مردم خیّر تقاضای کمک میکرد و قول داده بود پس از مرگ دعای خیر او همراه آنها باشد. عجیب نبود، اتفاقی بود که برای هر کسی ممکن است پیش بیاید. اما من چه کاری میتوانستم برایشان انجام دهم؟ هیچ. فقط برای پسر بیچاره که از سرما کبود شده بود متأثر بودم. حتماً گرسنه بود، به من دروغ نمیگفت، میدانستم دروغ نمیگوید. اما آنچه بسیار دردناک بود این بود که مادری طفل خود را نیمه عریان و با پای برهنه به خیابان میفرستد، شاید مادری بیعاطفه یا واقعاً در حال مرگ بود. شاید باید از مراکز خاصی تقاضای کمک میکرد و بچۀ بیچاره را با کاغذی در دست به گدایی نمیفرستاد. این بچهها چگونه تربیت میشوند؟ بچه به این طرف و آن طرف میرود، التماس میکند، اما کسی
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
حالا چشمم به پسر ده سالهای افتاد که اگر آنقدر زار و رنجور نبود خوشقیافه به نظر میرسید. پاهایش برهنه بود و پیراهن نازکی بر تن داشت، در حالی که ایستاده بود خمیازه میکشید و گوش میکرد. بچهها در هر شرایطی بچه هستند، پسرک زانوانش از شدت سرما میلرزید اما نمیتوانست چشمش را از روی عروسک روی ارگ که میرقصید بردارد. آستین پیراهنش را میمکید، تکه کاغذی هم در دست داشت. آقایی یک سکه در جعبهای که عروسکهای فرانسوی در آن میرقصیدند انداخت. با صدای سکه پسرک از جا پرید و با خجالت به اطرافش نگاه کرد. شاید فکر میکرد من سکه را انداختهام چون به طرف من دوید و با انگشتان لرزانش کاغذ را به من داد و با صدایی ضعیف خواست آن را بخوانم. کاغذ را باز کردم، عادی بود. داستان مادر
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
مرد ارگنوازی را که در خیابان گوروخاوایا دیدم بیشتر از او ارزش احترام دارد. اگر او برای به دست آوردن یک کپک تمام روز را در خیابان ارگ مینوازد چه اشکالی دارد، برای خودش کار میکند و غذای روزانهاش را به دست میآورد. او گدا نیست، برای شادی مردم ارگ مینوازد. شادی کنید! من برای شادمانی شما آمدهام! نمیدانم شاید هم یک گدای واقعی است، ولی گدایی کار شرافتمندانهای نیست. او با وجود خستگی و گرسنگی به کارش ادامه میدهد. عزیزم، بسیاری از مردم به کارهای حقیر و پست نیز قانع هستند و درآمد بسیار ناچیزی دارند اما در برابر کسی سر تعظیم فرود نمیآورند و از کسی چیزی نمیخواهند.
کاربر ۴۳۵۰۳۴۸
حجم
۱۴۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۴۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان