بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سطل بیلی | صفحه ۲ | طاقچه
۳٫۵
(۱۲۹)
و مادرش در ادامه اضافه کرد: «شاید هم یه جفت کفش ورزشی؟ یا شاید بازی کامپیوتری؟» بیلی گفت: «من یه سطل می‌‌‌خوام». پدر آهی کشید و گفت: «خیلی خوب تو می‌‌‌تونی برای تولدت یه سطل داشته باشی». بیلی از خوشحالی جیغ بلندی کشید. روز بعد بیلی به همراه پدر و مادرش به فروشگاه سطل «آر» آس رفتند. در آنجا سطل‌های مختلفی بود. سطل‌های لاستیکی، آهنی، باغبانی، سطل‌های مزرعه، سطل‌های ساختمان، سطل‌های ساحل و
~آلْبا~☘️
بیلی که داشت برای نوشیدن چای می‌‌‌نشست گفت: «حدس بزن الان چی دیدم؟ یک اره‌ماهی، چند تا دلقک‌ماهی و یک دسته‌ی بزرگ باراکودا دیدم و حتی فکر کردم یه پری دریایی دیدم، اما شایدم فقط یه شاه‌ماهی بزرگ باشه».
نباتِ هزارپا
حتی سطل‌های بازی فوتبال. پدر و مادر بیلی دنبال او به بالا و پایین فروشگاه و گوشه و کنار آن می‌‌رفتند. آن‌ها از بیلی پرسیدند: «دنبال چه جور سطلی می‌‌گردی؟» بیلی گفت: «نمی‌دانم، اما وقتی که ببینم متوجه می‌‌شوم».
~آلْبا~☘️

حجم

۵٫۵ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۹ صفحه

حجم

۵٫۵ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۹ صفحه

قیمت:
رایگان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد