بریدههایی از کتاب سطل بیلی
۳٫۵
(۱۳۲)
مادر سعی داشت توضیح دهد که سطلها خیلی... سطلها خیلی به درد کادو نمیخورند. بیلی نمیخواست قبول کند برای همین دوباره پرسید: «میتونم لطفاً یه سطل داشته باشم؟»
پدرش گفت: «نظرت دربارهی دوچرخه چیه؟»
~آلْبا~☘️
بیلی پرسید: «میتونم برای تولدم یه سطل داشته باشم؟»
پدر بیلی از بالای روزنامهاش نگاهی به او کرد و پرسید: «یه سطل؟ تو برای تولدت سطل لازم نداری. هیچ کس برای تولدش سطل لازم نداره».
بیلی پرسید: «چرا نداره؟»
❤Lady Bug❤
پدر بیلی از بالای روزنامهاش نگاهی به او کرد و پرسید: «یه سطل؟ تو برای تولدت سطل لازم نداری. هیچ کس برای تولدش سطل لازم نداره».
~آلْبا~☘️
بیلی پرسید: «میتونم برای تولدم یه سطل داشته باشم؟»
~آلْبا~☘️
فروشندهی فروشگاه که داشت به آنها کمک میکرد گفت: «ولی به نظر من همهی اینا یه شکل هستند».
بیلی هیجانزده گفت: «نه این یکی خیلی با بقیه فرق میکنه».
Aylin
بیلی پرسید: «میتونم برای تولدم یه سطل داشته باشم؟»
پدر بیلی از بالای روزنامهاش نگاهی به او کرد و پرسید: «یه سطل؟ تو برای تولدت سطل لازم نداری. هیچ کس برای تولدش سطل لازم نداره».
بیلی پرسید: «چرا نداره؟»
مادر سعی داشت توضیح دهد که سطلها خیلی... سطلها خیلی به درد کادو نمیخورند. بیلی نمیخواست قبول کند برای همین دوباره پرسید: «میتونم لطفاً یه سطل داشته باشم؟»
پدرش گفت: «نظرت دربارهی دوچرخه چیه؟»
❤Lady Bug❤
پدر آهی کشید و گفت: «خیلی خوب تو میتونی برای تولدت یه سطل داشته باشی».
بیلی از خوشحالی جیغ بلندی کشید. روز بعد بیلی به همراه پدر و مادرش به فروشگاه سطل «آر» آس رفتند.
در آنجا سطلهای مختلفی بود. سطلهای لاستیکی، آهنی، باغبانی، سطلهای مزرعه، سطلهای ساختمان، سطلهای
❤Lady Bug❤
مادر سعی داشت توضیح دهد که سطلها خیلی... سطلها خیلی به درد کادو نمیخورند. بیلی نمیخواست قبول کند برای همین دوباره پرسید: «میتونم لطفاً یه سطل داشته باشم؟»
پدرش گفت: «نظرت دربارهی دوچرخه چیه؟»
و مادرش در ادامه اضافه کرد: «شاید هم یه جفت کفش ورزشی؟ یا شاید بازی کامپیوتری؟»
بیلی گفت: «من یه سطل میخوام».
❤Lady Bug❤
پدر بیلی از بالای روزنامهاش نگاهی به او کرد و پرسید: «یه سطل؟ تو برای تولدت سطل لازم نداری. هیچ کس برای تولدش سطل لازم نداره».
نباتِ هزارپا
بیلی برای مدت طولانی و سرسختانه تک تک سطلها را بر روی تک تک قفسهها چک کرد. ناگهان بیلی با هیجان گفت: «ایناهاش، این همونیه که میخواستم. دقیقاً اون بالا. نوزده قفسه بالاتر. هفتاد و نهمین از چپ».
~آلْبا~☘️
و مادرش در ادامه اضافه کرد: «شاید هم یه جفت کفش ورزشی؟ یا شاید بازی کامپیوتری؟»
بیلی گفت: «من یه سطل میخوام».
پدر آهی کشید و گفت: «خیلی خوب تو میتونی برای تولدت یه سطل داشته باشی».
بیلی از خوشحالی جیغ بلندی کشید. روز بعد بیلی به همراه پدر و مادرش به فروشگاه سطل «آر» آس رفتند.
در آنجا سطلهای مختلفی بود. سطلهای لاستیکی، آهنی، باغبانی، سطلهای مزرعه، سطلهای ساختمان، سطلهای ساحل و
~آلْبا~☘️
بیلی که داشت برای نوشیدن چای مینشست گفت: «حدس بزن الان چی دیدم؟ یک ارهماهی، چند تا دلقکماهی و یک دستهی بزرگ باراکودا دیدم و حتی فکر کردم یه پری دریایی دیدم، اما شایدم فقط یه شاهماهی بزرگ باشه».
نباتِ هزارپا
حتی سطلهای بازی فوتبال. پدر و مادر بیلی دنبال او به بالا و پایین فروشگاه و گوشه و کنار آن میرفتند. آنها از بیلی پرسیدند: «دنبال چه جور سطلی میگردی؟»
بیلی گفت: «نمیدانم، اما وقتی که ببینم متوجه میشوم».
~آلْبا~☘️
حجم
۵٫۵ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۹ صفحه
حجم
۵٫۵ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۹ صفحه
قیمت:
رایگان