بریده‌هایی از کتاب اسب آهنی

راز حکمت آن را آن گونه که هست نه می‌‌فهمید و نه می‌‌توانید بفهمانید...

چه کسی را در جوانی با ضربت شمشیری بر فرق سر، چه کسی را با ریش سفید پنبه‌ای در کهن‌سالی، مقدر شده است که بمیرانند. راز حکمت آن را آن گونه که هست نه می‌‌فهمید و نه می‌‌توانید بفهمانید...  

وقتی با مرگ چشم در چشم شدید دیگر این شما آن شمای قبلی نخواهید شد.

تمدن کت و شلواری است نازک که سردی دوران را گرم نمی‌کند. آزادی مثل لنگه‌های کفشی است که با هم کنار نمی‌آیند و هر یک به سویی می‌‌روند.

اما وقتی با مرگ چشم در چشم شدید دیگر این شما آن شمای قبلی نخواهید شد.

زندگی سریع و تند است

کسی که رو در روی شماست می‌‌تواند قهرمانی از اساطیر قدیمی باشد. مردی قدیس با ریش سفید یا مردی وحشی دور مانده از تمدن مثل رابینسون کروزئه. شما می‌‌توانید کودکی باشید در آن زمان محو دیدن رؤیا یا غرق شنیدن قصه و شاید کسی که متوجه مرگ نباشد.

وقتی با مرگ چشم در چشم شدید دیگر این شما آن شمای قبلی نخواهید شد. چه کسی را در جوانی با ضربت شمشیری بر فرق سر، چه کسی را با ریش سفید پنبه‌ای در کهن‌سالی، مقدر شده است که بمیرانند. راز حکمت آن را آن گونه که هست نه می‌‌فهمید و نه می‌‌توانید بفهمانید

زندگی سریع و تند است مثل مرد ریش سفیدسوار بر اسب آهنی؛ یا به تیزی منقار شاهین هنگام شکار. قرن‌ها را در آب لیموی گذشته خوابانده‌اید... تمدن کت و شلواری است نازک که سردی دوران را گرم نمی‌کند. آزادی مثل لنگه‌های کفشی است که با هم کنار نمی‌آیند و هر یک به سویی می‌‌روند. در زمان کودکی وقتی حرف از خدا می‌‌شد هر کدام تصویری از خدا در برابر چشمانتان مجسم می‌‌کردید.

وقتی با مرگ چشم در چشم شدید دیگر این شما آن شمای قبلی نخواهید شد. چه کسی را در جوانی با ضربت شمشیری بر فرق سر، چه کسی را با ریش سفید پنبه‌ای در کهن‌سالی، مقدر شده است که بمیرانند. راز حکمت آن را آن گونه که هست نه می‌‌فهمید و نه می‌‌توانید بفهمانید...