بریدههایی از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی
۴٫۰
(۱۲۳)
فلسفهی مامان این بود که دختر دَم بخت عین شانهی تخممرغ است و اگر زود ردش نکنی یا تاریخمصرفش میگذرد یا فاسد میشود و روی دست میماند
"Shfar"
تلاش کردم سختترین خاطرات زندگیام را برای خودم یادآوری کنم و همزمان یکدستی دماغم را محکم بپیچانم.
"Shfar"
قضیهی دلبری و عشق در یک نگاه هم درواقع خیال خامی بیش نبوده است.
سپیده
روزهای تابستان خیلی زودتر از آنچه فکر میکردیم گذشت. من و سهیلا قرار گذاشته بودیم که توی مدرسه هم برای همدیگر بهترین دوستهای دنیا باشیم، برای همین یک قسمنامهی چندبندی نوشتیم، توی یک شیشهی دردار گذاشتیم و توی باغچه چالش کردیم. اول میخواستیم به نشان تعهد، زیرش را هم با خونمان امضا کنیم، ولی چون خیلی درد داشت، با خودکار بیک معمولی امضا کردیم.
😊Fatemeh
خلاصه که نتایج کنکور را اعلام کردند و داداشفرخ در رشتهی مهندسی صنایع دانشگاه معتبر سفیرکبیر قبول شد.
من و فرخ عین چهارسال را هرروز رفتیم دانشگاه و برگشتیم خانه. فرخ توی دوران دانشگاه هم خیلی دربارهی هدفش حرف میزد؛ یا میخواست برود دنبالش یا بهخاطرش داشت یک کاری میکرد یا میترسید از دستش بدهد.
من چندبار به مامان گفتم که نکند اسم رمز دوستدخترش هدف است که آنقدر درگیرش است و دارد با این حرفها ما را میپیچانَد، ولی مامان گوش نمیکرد و فقط اسفند دود میکرد.
با همت کندِ من و پیشروی تندِ فرخ، ترم آخرِ ما با هم یکی شد و درست همانجا بود که من با واژهای غریب به نام پایاننامه مواجه شدم،
سپیده
آرتیستون از همان نوزادی شبیه من نبود. هم با پوشک دوهزار تومانی شاد میشد، هم با شیرخشک پنجاههزار تومانی، ولی ماماننازی میگفت که همیشه امید بهبود و اصلاح برایش هست. برای همین قبل از اینکه دیر شود، من و مامان از سهسالگی برنامهی تربیتی حسابشدهای را برای آرتیستون تنظیم کردیم که به این ترتیب بود:
هشت صبح تا دوازده: حضور در مهدکودک سهزبانهی امید پسِ آن فردا.
دوازده تا دو: کلاس شنا شامل کرال مارپیچ. دَم و روی یکنفسه و دونفسه.
دو تا شش: آموزش رهبری ارکستر، گامبهگام، از تهران تا وین.
شش تا هشت: پاتیناژ روی یخ با متد مخصوص خاویر فرناندز، تضمینی، بدون لیز اضافه.
برای هشت به بعد هم مامان یک کلاس آموزش زبان حومهی برزیل را در نظر گرفته بود که متأسفانه قبل از ثبتنامِ ما ظرفیتش تکمیل شد و مجبور شدیم برای حضور در کلاس در لیست انتظار باقی بمانیم.
سپیده
چهار سالِ لیسانسم که تمام شد، خبر رسید خواهر زنداییمهین، پانصدهزار تومان داده و رفته است کلاستقویتیهای معتبرمعلمان نحیف و بعدش فوقلیسانس را جای خَفَنی قبول شده و حالا زندایی، هم به همهی فامیل زرشکپلو با مرغ و نوشابه داده و هم کلی پُز داده است.
ما هم که خانوادگی نبضمان برای این مدل روکمکنیها میزد، پاشدیم هفتصدهزار تومان دادیم و توی کلاستقویتیهای معتبرتر مدرسان ردیف شرکت کردیم و خداراشکر با موفقیت چشم همه را درآوردیم و قبول هم شدیم. بابا هم دو برهی شکمخالی گرفت و بریان کرد و زنداییاینها آمدند و خوردند و بردند و پچپچه کردند و رفتند
سپیده
تمام روز سعی کردم جز به موزاییکهای کف کلاس، روی چیز دیگری تمرکز نکنم، ولی بعد از کلاس ساعت دو بعدازظهر، یکهویی با صدای یک جفت کتانی نایکی، که آمد و روی موزاییک روبهرویم ایستاد، تصمیم گرفتم سرم را بالا کنم. شهریار بود. با لنگهکفش واکسخوردهی من، جزوههای صحافی شده و یک لقمه نانوپنیر و گردو.
کفشم را روی انگشتش بالا گرفت و با خنده گفت: «سیندرلاخانم، این لنگه رو پیش من جا گذاشتید.» و من بدون اینکه بفهمم چه میگویم روی صندلی ولو شدم و گفتم: «و البته دلم را.» جملهی آخرم کار خودش را کرد. دروازهی دل شهریار باز شد و من به شکل یک شوت آزاد پشت هجده قدم، تویش جا گرفتم.
شهریار همیشه به من لطف داشت. صبحها برایم لقمهی نانپنیر و خیارگوجه میگرفت و میآورد. دَم ظهری سیب و نارنگی پرپر میکرد و عاشقانه توی دهانم میگذاشت. دم غروبها هم مینشستیم با هم ساندویچ مرغ پخته و بروکلی گاز میزدیم و از آرزوهای دور و درازمان میگفتیم.
سپیده
از دو هفته قبل مامان مشغول فریز کردن مایحتاج من بود. جرئت تعریفکردن و لذتبردن از هیچی را نداشتم، چون بهمحض باز شدن دهانم، مامان شروع میکرد به گریه کردن. بعد هم بهسرعت آیتم مورد نظر را از دسترس بقیهی اعضای خانواده خارج و بهعنوان توشهی راه، در قسمت بالایی فریزر بستهبندی میکرد.
آلوین (هاجیك) ツ
حوالی ظهر بود که زنگ در را زدند. در این ساعت از روز جمعه، خانوادهی ما همیشه وظایف مشخصی داشتند. مامان همیشه توی آشپزخانه مشغول تهیه و تدارک تیلیت و دیزی ناهار میشد. سعید، با ذوق چنباتمه میزد روی تلفن وسط هال و با امید منتظر میماند تا عناصر مؤنث شمارهگیرندهی شب قبل، شده حتی برای فوتزدن، تماس بگیرند.
بابا هم با یک پشهکُش توی اتاق خودش مینشست. از آوازهای قدیمی که ما فقط ویز ویز و هاهاهاهای بلندش را میفهمیدیم، میخواند و وقتی آمار مگسهای متوفیاش به بیست تا میرسید، با حالتی خشنود و برای کمک به مامان به آشپزخانه میرفت.
آلوین (هاجیك) ツ
مسابقهی قورباغهپرانی یکی از غیرانسانیترین بازیهای دوران بچگی پرویز با رفقایش بود. بهاینترتیب که هر کدامشان نوبتی از توی استخر یک قورباغه برمیداشتند، بعد به قسمت تحتانی رانَش یک کلافی، چیزی میبستند و در پیست مخصوصی که در همان اطراف و به همین منظور طراحی شده بود، ردیفشان میکردند برای مسابقه.
پرویز معتقد بود که بهرهگیری از خشونت در این سطح برای تلنگر زدن به طبع لطیف جهانگیر ضروری و لازم است، برای همین قرار شد پرویز و جهانگیر دوتایی قورباغهها را بگیرند.
اما بهمحض دولّاشدن بالای استخر و شروع عملیات، جهانگیر شروع کرد به بهانهگیری که: «وای! آب استخر چقدر کثیفه! بدن من واسه این کارها ضعیفه! اصلاً بیخیال! لِنگ این قورباغهها یهطوریه! هم لیزه، هم نحفیه!»
آلوین (هاجیك) ツ
داداشفرخ هم بدک نیست. رفته است آمریکا، دارد پیاچدیاَش را میخواند. فقط عینکش دو شماره بالا رفته، این جلوهای سرش کمی خالی شده و هفده کیلو هم اضافه وزن دارد؛ ولی طفلکی هنوز هم میگوید به هدفش نرسیده است. خیلی وقتها فکر میکنم آخرش این کلاغه هم به خانهاش میرسد، ولی داداشفرخ به هدفش نه!
ツAlirezaツ
مامانروحی هم همین شش ماه پیش اینجا بود و خیلی برای آیندهی دوقلوهای من ابراز نگرانی میکرد. میگفت: اینها که بهکل توی مدرسه درسی نمیخوانند. تو هم که همهاش به علاقهشان توجه میکنی و اصلاً کلاس کنکور نمیگذاریشان. همینجوری پیش برود خدای نکرده میروند در آینده شاعر و نویسنده و مطرب میشوند ها!
من هم دارم چای مینوشم و به آواز خواندن دوقلوها از توی اتاقشان گوش میکنم، ولی یادم نیست آن سالها، وسط آنهمه تست و جزوه و کنکور چندبار با صدای بلند توی خانهمان آواز خواندم.
ツAlirezaツ
باباحشمت ماهواره خریده است و شنیدهام سریال ترکیها را هم بیشتر از روزنامههای آنموقع دوست دارد.
ஜ۩ ⓜⓔⓛⓘⓝⓐ ۩ஜ
کلاً خیلی محل نمیگذاشت، ولی وقتی هم میگذاشت تا یک هفته جای محلّش درد میکرد
soli
هرچه فحش از دوران کودکی تابهحال یاد گرفته بودم یکجا نثار سهیلا کردم و فوری جواب دادم: «قربان شما! ولی نه اینکه ما از قدیم رسم داریم تو عروسی داداشمون لباس جوونیهای عمهمون رو میپوشیم، واسه همینه این، اینجوریه!»
سپیده
و اینطور شد که با دوصد ناز و گُل و ساز و سه دکترِ ممتاز و توی یک بیمارستان نوساز، جناب آقای پدرام چشم به جهان گشود.
Gisoo
سیامک و شاهین پشتسرِهمیهای عمهوحیده هم بهعنوان بادیگاردهای موقت فریبا انتخاب شدند تا از هرگونه تماس فیزیکی یا زبانملال تشعشعات احتمالی شیمیایی بین دو نفر جلوگیری کنند.
ریحان
ولی حادثهی مامانشراره، بهعنوان یک سند مسلّم به مامان من ثابت کرد که آدم هیچوقت نباید دختر دستوپا چلفتیاش را برای ادامه تحصیل و بدون نظارت اولیای دَم بفرستد خارج.
بلاتریکس لسترنج
کیومرث از وقتی که عقل من قد میداد، مشغول ادامهی تحصیل در رشتهی پزشکی بود. بهشدت روی درسهایش تمرکز داشت و جز برای سه امر واجب غذا، اجابت مزاج و مالش داروی ضد ریزش مو به کلهاش معمولاً از اتاق خارج نمیشد. موهای کیومرث از وسطهای سال دوم شروع به ریختن کردند و این اواخر بهازای پاس کردن هر دو واحد، اندازهی یک دوریالی به سطح کچلی موجودش اضافه میشد.
بلاتریکس لسترنج
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۱۳۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۷,۸۵۰۳۰%
تومان