بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی

بریده‌هایی از کتاب زمانی برای انقراض خاندان فخر ملکی

امتیاز:
۴.۰از ۱۲۳ رأی
۴٫۰
(۱۲۳)
فضای خوابگاه خیلی عجیب‌وغریب‌تر از آنی بود که من فکرش را می‌کردم. یک راهروِ طولانی که هر طرفش پر از در بود.
ツAlirezaツ
به گفته‌ی مامان‌جون شروع تعصب بابا از حدود سه سال‌ونیمگی و با خُرد کردن یک بشقاب روی کله‌ی پسرعمه‌اش آقایدالله که انگاری مشغول بازی کلاغ‌پَر با دختر همسایه‌شان، طلعت‌خانم بوده، به‌وجود آمده است.
سیّد جواد
البته علاقه‌ی کیوان به مسائل و چیزهای فنی از خیلی وقت پیش برای من مبرهن شده بود، یعنی وقتی فازمتر و پیچ‌گوشتی می‌دید یک حالتی می‌شد که انگار دختر همسایه‌ی سر کوچه‌مان به چشمک‌هایش پاسخ مثبت داده بود
سپیده
در آن زمان و به‌دلیل کمبود تفریحات فرهنگی، رویکرد مطالعه‌ای نوجوانان و جوانان جامعه بیشتر سمت کتاب‌هایی بود که در روی جلد دارای محتویاتی از قبیل درِ بسته و قفل و قلبِ شکسته و اتوبوس خسته و این‌ها بود. یعنی هرچقدر نویسنده، عاشق و معشوق دربه‌درشده را بیشتر از لای چرخ گوشت عشق رد می‌کرد، و عمیق‌تر مورد اصابت آلام روزگار قرار می‌داد، کتاب قطعاً فروش بیشتری داشت.
"Shfar"
باباحشمت کلاً به مسائل، عناصر و اشخاص اطرافش خنثی بود. کم عصبانی می‌شد و زیاد رادیو گوش می‌داد. اهل ابراز احساسات برای خانواده نبود، فقط روزهایی که مامان برای‌مان ماکارونی فُرمی درست می‌کرد، هیجان‌زده می‌شد و سر سفره کلی احوال همه‌مان را می‌پرسید.
"Shfar"
دانشگاه علمی کاربردی چابهار قبول شدم و از آن‌موقع تا حالا همیشه دم غروب‌ها می‌روم لب بندر تا شاید بتوانم روزی مرد آرزوهایم را در انتهای افق بیابم.
سپیده
دو کیلو تخمه‌ی آفتابگردان و یک کیلو جابونی می‌خرید
Gisoo
مابینِ تمام این فعالیت‌ها، من هم با انگشت اشاره و گه‌گاهی شستم، مشغول مدیریت اوضاع بودم.
ツAlirezaツ
خوب یادم است که آن شب همه‌مان کلی ذوق کردیم وقتی متوجه شدیم که رنگ دیوار اتاق‌مان در اصل آبی آسمانی بوده، نه قهوه‌ای تیره. و همین‌طور فهمیدیم هیچ جسد ناشناخته‌ای زیر اتاق ما چال نشده و در حقیقت بوی متعفن مذکور متعلق به پتو و ملحفه و بالشت‌هایمان بوده که با شست‌وشو و تلاش مسئول محیط زیست منطقه، مرتفع شده بود.
آلوین (هاجیك) ツ
جلسه خواستگاری با سرعتی فراتر از حد انتظار من پیش رفت. مامان چهل‌بار تکرار کرد: «کی بهتر از سهیلا!» و من عین چهل‌بار خیز برداشتم که سهیلا را با خاک یکسان کنم، ولی هربار عوامل پشت صحنه من را به محل اصلی خودم برگرداندند و خنثی کردند.
آلوین (هاجیك) ツ
پرسیدم: «اینا چیه؟ ولم‌تایم چه کوفتیه؟ با اسم رمز باهاش حرف می‌زنی؟ بی‌ناموس؟ لوت می‌دم! حالا ببین!» درست بعد از گفتن این جمله و خبردار شدن شست مجید از اینکه من درباره‌ی شناخت مناسبت‌های عاطفی تازه مدشده از دَم بیغ تشریف دارم، مکالمه‌ی ما با قوایی دوباره از سر گرفته شد. - ببین آبجی! ماشاءالله تو که زبانت خوبه! این ولم‌تایم، یه تایمیه که پسرا لم می‌دن رو هم و دورهمی تافی کره‌ای می‌خورن و فوتبال نگاه می‌کنن. یه دونه «و» هم گذاشتن اولش که حالت آهنگین بهتری داشته باشه جمله‌ش! عصبانیت نداره که! بیا، اصلاً این یه‌دونه تافی کره‌ای هم مال تو!‌ ها قربون آبجی یکی‌یه‌دونه‌ام بشم من! همین‌جور هاج و واج مانده بودم و توی ذهنم مجید را با رفقایش به‌صورت لم‌داده روی هم، در حال خوردن تافی کره‌ای مجسم می‌کردم.
آلوین (هاجیك) ツ
جابان نام روستایی در منطقه‌ی دماوند است که این تخمه در آنجا کشت می‌شود و به تخمه‌جابونی معروف است، اما به‌اشتباه آن را ژاپنی می‌خوانند.
elham
توی راهروِ ما کلاً سه سرویس بهداشتی وجود داشت که شترگلوی یکی‌شان در نود درصد مواقع گرفته بود. استفاده از دومی هم که به‌دلیل وجود دایرةالمعارفی از الفاظ معلوم‌الحال در پشت درش، اصلاً صورت خوشی نداشت. یعنی ممکن بود با مثانه‌ای پر و ذهنی خالی و پاک واردش بشوی و با مثانه‌ای خالی و ذهنی پُر و شیطانی از آن دربیایی.
سیّد جواد
تصور اینکه لبنیاتی سر نبش از محتویات ماهی‌تابه‌ی ناهار آدم مطلع باشد وحشتناک بود. تمام وحشتم این بود که نکند ایشان از قدیم اطلاعاتی هم درباره‌ی تشک خیس‌های از دیوار آویزان ما داشته باشد. از آن روز به بعد تا حدود دو هفته رفتارم به‌شدت عوض شده بود. بشیرماست‌بند را در تمامی لحظه‌ها با خودم احساس می‌کردم. برای رفتن به دست‌به‌آب، چراغ را خاموش می‌کردم که خدای نکرده صحنه‌ی ناجوری رؤیت نشود. حمام که به‌کل نمی‌رفتم و شب‌ها هم مثل سریال‌های تلویزیونی با رعایت کامل شئونات اسلامی، می‌خوابیدم.
سیّد جواد
آقابشیر حین دعوا هم آدم مهمان‌نواز و تعارف‌بکنی بود، چون کمابیش شنیدم که چندبار گفت: «بگو فلان چیز را خوردم، بگو خوردم...» و البته آقای متلک‌انداز هم هربار تأکید می‌کرد: «خوردم آقا، به‌خدا خوردم...»
سیّد جواد
آقابشیر ماست‌بند، سر نبش کوچه، بغل نانوایی سنگکی و دو تا پلاک آن‌ورتر خانه‌ی سهیلا این‌ها مغازه داشت. قدمت حضور و خدمات ماست و شیر و دوغی آقابشیر به قبل از شکل گیری آقابشیر و در حقیقت به زمان حیات پدر مرحوم ایشان، آقانصیر می‌رسید، برای همین و به گفته‌ی برخی اهالی قدیمی‌تر، اشراف و تصرف آقابشیر بر فیها خالدون ساکنان محل، به مراتب از آمارهای اداره‌ی ثبت‌احوال به‌روزتر و حقیقی‌تر به‌شمار می‌آمد.
سیّد جواد
شهریار بود. با لنگه‌کفش واکس‌خورده‌ی من، جزوه‌های صحافی شده و یک لقمه نان‌وپنیر و گردو. کفشم را روی انگشتش بالا گرفت و با خنده گفت: «سیندرلاخانم، این لنگه رو پیش من جا گذاشتید.» و من بدون اینکه بفهمم چه می‌گویم روی صندلی ولو شدم و گفتم: «و البته دلم را.» جمله‌ی آخرم کار خودش را کرد. دروازه‌ی دل شهریار باز شد و من به شکل یک شوت آزاد پشت هجده قدم، تویش جا گرفتم.
سپیده
درست همان روز اول سر ماجرای نشستن روی صندلی جلو استاد با شهریار آشنا شدم. شهریارِ افتخار کمی از من بلندتر نشان می‌داد. چشم‌های زاغ درشتی داشت و درست مثل کیومرث‌مان از دایره مرکزی پس سرش مشغول کچل‌شدن بود، ولی یک چیزی تویش بود که وقتی حرف می‌زد، انگاری من را سوار الاکلنگ کرده باشند، هی پایین دلم تالاپی به زمین می‌افتاد. شهریار اصلاً شبیه این پسر جزوه‌بگیرهای خَزی نبود که کیهان و کیوان و کیومرث در جلسه توجیهی قبل از دانشگاه هشدارش را به من داده بودند. کلاً خیلی محل نمی‌گذاشت، ولی وقتی هم می‌گذاشت تا یک هفته جای محلّش درد می‌کرد. روزبه‌روز اوضاع احساسی‌ام داشت بدتر می‌شد تا اینکه یک روز تصمیمم را گرفتم و عزمم را جزم کردم تا هرجور شده یک حرکتی بزنم و عشق اهورایی‌ام را به شهریار نشان بدهم.
سپیده
- همراه خانم زیبا وکیل! همراه خانم وکیل! نبود؟ از جا پریدم و با تمام قدرتی که در حنجره داشتم فریاد زدم: «منم! دخترشم! چی شد؟ چی توش بود؟»
zahravalidia
شهریار بود. با لنگه‌کفش واکس‌خورده‌ی من، جزوه‌های صحافی شده و یک لقمه نان‌وپنیر و گردو. کفشم را روی انگشتش بالا گرفت و با خنده گفت: «سیندرلاخانم، این لنگه رو پیش من جا گذاشتید.»
ஜ۩ ⓜⓔⓛⓘⓝⓐ ۩ஜ

حجم

۱۳۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۱۳۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۷,۸۵۰
۳۰%
تومان