بریدههایی از کتاب زنان کوچک
۳٫۹
(۱۷)
مادر لوری پیانو مینواخت و لوری نیز دلش میخواست به ایتالیا بازگردد تا در زمینهی موسیقی تحصیل کند، اما پدربزرگش مخالف بود و تصمیم داشت او را به دانشگاه بفرستد تا راهورسم تجارت بیاموزد و کسبوکار او را برعهده بگیرد. لوری به جز معلم سرخانهاش همصحبتی نداشت و مشتاق بود تا با جو و خواهرهایاش بیشتر وقت بگذراند.
عاقبت وقت بازدید پزشک فرا رسید و لوری کتابخانهی عظیم پدربزرگش را به جو نشان داد تا او در مدت غیبت او سرگرم شود. جو مقابل پرترهی عظیم پیرمرد در کتابخانه ایستاده بود که صدای باز شدن در به گوشش رسید.
- حالا دیگر مطمئنم از پدربزرگت نمیترسم. چشمهای مهربانی دارد و غرور و ارادهی عجیبی در نگاهش میبینم. با این حال به خوشقیافگی پدربزرگ من نیست.
صدای شکسته و عمیقی از پشت سر پاسخ داد: «از شما ممنونم بانوی جوان.»
صدا متعلق به اقای لورنس بود و با این مکالمهی کوتاه و غریب، دوستی عمیقی میان جو و پیرمرد شکل گرفت.
:)
فصل پنجم
یکی از بعدازظهرهای سرد زمستانی جو مشغول پارو کردن برفهای حیاط بود که چشمش به لوری افتاد. پسرک از پشت پنجرهی خانهی مجللشان با حسرت به خانهی محقر خانوادهی مارچ نگاه میکرد.
جو که دلش برای پسرک تنها میسوخت، کلولهای برفی درست کرد و به سمت پنجرهی او انداخت. لوری پنجره را باز کرد و جو گفت: «حالت چطور است؟ به نظر مریض میآیی.»
لوری پاسخ داد: «سرمای سختی خورده بودم، اما حالم خیلی بهتر است.»
لوری از جو خواهش کرد که به خانهاش برود و کمی با او صحبت کند، چرا که چند هفته در خانه بستری بود و حسابی احساس بیحوصلگی میکرد. جو سراسیمه از مادرش اجازه گرفت و طولی نکشید که با کمی غذا و بچهگربههای بت به سمت خانهی لورنسها راه افتاد.
لوری برای جو گفت که از مادری ایتالیایی زاده شده و پدربزرگش هرگز با ازدواج پدرومادرش موافقت نکرده بود.
:)
و از اینکه دو کلمهی دشوار را بیاشکال به زبان آورده بود لبخند سرخوشانهای زد.
بت نیز بعدازظهر همان روز برای خرید ماهی به ماهیفروشی رفته بود و در آنجا آقای لورنس رادیده بود که ماهی بزرگی را به زنی فقیر و گرسنه میبخشید.
روز که به پایان رسید اثری از بدخلقی در هیچیک از اعضای خانواده به چشم نمیخورد. دخترها غذای کافی، خانوادهای مهربان و دوستانی صمیمی داشتند و بابت تمام این نعمتها شاکر بودند.
:)
ایمی بینی زیبایی نداشت، اما دستکم مثل سوزی پرکینز جلوی تمام شاگردهای کلاس تنبیه نشده بود. او با لحنی خودنمایانه گفت: «اگر من جای سوزی تحقیر میشدم، هرگز نمیتوانستم از چنین سرافکندگی خجالتآوری خلاص شوم!»
:)
و بند کفشهایاش پاره شد. جو درست به اندازهی مگ از شغلش بیزار بود. پیرزن بهانهگیر و بدخلق بود و از جو توقع داشت ساعتها برایاش کتاب بخواند، آن هم خستهکنندهترین کتابّهای موجود در کتابخانه را، در حالیکه جو میتوانست ساعتها و ساعتها با آن کتابخانهی پروپیمان سرگرم شود.
بت بیچاره نیز مجبور بود تمام روز را به کار خانه بپردازد و اگر فرصتی برایاش باقی میماند به عروسکهای مریضش سرکشی کند؛ عروسکهایی که از ظلم خواهرهایاش، به خصوص جو، جان سالم به در برده بودند.
در این میان ایمی که حسابی بابت دماغ پخ و پهنش غصه میخورد، ناچار بود تمام روز را در مدرسه زیر نگاه سرسختانهی معلمش سپری کند.
با این حال پس از آنکه روز طولانی و خستهکننده به پایان رسید؛ دخترها بشاشتر از قبل به خانه بازگشتند و دور یکدیگر جمع شدند. اگرچه جو کتابخانهای به بزرگی کتابخانهی عمه مارچ نداشت، اما مانند او تنها و بدعنق نبود و از زندگیاش لذت میبرد. مگ به ثروت خانوادهی کینگ حسادت میکرد، با این حال آن روز چنان آشوبی در خانهی آنّها بهپا شده بود که مگ از اینکه به چنین خانوادهای تعلق ندارد احساس خرسندی میکرد.
:)
فصل چهارم
مگ گفت: «باز باید بارهایمان را برداریم و مسیر را ادامه دهیم!»
تعطیلات سال نو به پایان رسیده بود و دخترها باید سر کارهایشان باز میگشتند. مگ از درس دادن به بچههای لوس و بدخلق خانوادهی کینگ خسته بود. او چنان بیحوصله بود که حتی روبان آبیرنگ همیشگی را دور گردنش نبست و موهایاش را مثل همیشه آراسته نکرد.
- چه اهمیتی دارد که ظاهری زیبا داشته باشم، وقتی مجبورم تمام روز را با چهار کوتولهی بدعنق سروکله بزنم.
بت که سردرد داشت روی مبل دراز کشیده بود و بیحوصله خودش را با گربههایاش سرگرم میکرد. ایمی از دشواری درسّها و سختگیری معلمش مینالید و خانم مارچ در تکاپو بود که نوشتن نامهای را هر چه زودتر به پایان برساند.
جو همانطور که بند پوتینّهایاش را میبست گفت: «تا به حال خانوادهای به این بدعنقی ندیدهام.»
:)
کمی که گذشت، مگ کسی را دنبال جو فرستاد؛ مچ پای او در آن کفشهای تنگ و ناراحت پیچیده بود. لوری صمیمانه پیشنهاد داد که دو خواهر را با درشکهاش به خانه برساند. جو با خوشحالی و مگ با دودلی پیشنهاد لوری را پذیرفتند و همگی به سمت خانه راهی شدند.
:)
جو بهتزده عذرخواهی کرد و خواست او را به حال خودش بگذارد، اما پسر جوان با لحنی بشاش و کمی خجالتزده از او خواست بماند. پسر لوری نام داشت و طولی نکشید که با جو گرم گرفت، جو نیز که از رفتار گرم و صمیمانهی لوری خوشش آمده بود با او مشغول گفتوگو شد.
:)
از طرفی دستکشهای جو پوشیده از لکهی لیموناد بود و مجبور بود در طول مهمانی مشتهایاش را بسته نگه دارد تا لکهها نظر کسی را جلب نکند. مگ که نگران رفتار نادرست خواهرش بود، علامتی سرّی اختراع کرد تا او را از بدرفتاری احتمالی باز دارد: اگر جو رفتاری نامناسب نشان میداد، مگ سرش را به مخالفت تکان میداد و اگر مانند بانویی متشخص رفتار میکرد، مگ سرش را به تأیید تکان میداد.
در مراسم خانم گاردینر با خوشرویی به استقبال دخترها آمد و سالی که دختر بزرگ او بود، مگ را سراسیمه دنبالش خودش کشید و میان جمع بود. جو نیز از آنجایی که کسی را نمیشناخت و پشت پیراهنش لکهی بزرگی خودنمایی میکرد، گوشهای ایستاد و به تماشای رقص مشغول شد، اما ناگهان چشمش به پسری جوان افتاد که به سمت او میآمد و سراسیمه خودش را پشت پرده پنهان کرد. به نظر میرسید فرد کمروی دیگری نیز همان مکان را برای قایمشدن انتخاب کرده است؛ همین که پرده پشت سر جو پایین افتاد، رو در روی نوهی آقای لورنس درآمد.
:)
فصل سوم
جو در اتاق زیرشیروانی نشسته بود، کتابی مقابلش قرار داشت و همانطور که به خارطر سرنوشت محتوم شخصیتّهای کتاب اشک میریخت، به سیبی که در دست داشت گاز میزد. مگ سراسیمه از راه رسید و لذت او را بر هم زد: «جو! حدس بزن چه شده! خانم گاردینر ما را به جشن سال نو در خانهاش دعوت کرده!»
مگ از فرط هیجان سر از پا نمیشناخت، اما ناگهان نگرانی چهرهاش را پوشاند و اندوهگین گفت: «ای کاش یک دست پیراهن ابریشمی برای مراسم میخریدیم؛ پیراهنهایمان دیگر کهنه شده.»
جو پاسخ داد: «پیراهن تو به اندازهی پیراهنهای ابریشمی نو و زیباست، اما پشت پیراهن من با آتش بخاری سوخته!»
دردسرهای دو دختر به همینجا ختم نشد؛ جو موهای مگ را با اتو فر میزد که بوی سوختگی به مشامش رسید، موهای خوشرنگ دختر بیچاره حسابی سوخت، اما در کمال آسودگی این خسارت با یکی از گلسرهای ایمی جبران شد. به علاوه از آنجایی که مگ کفش مناسبی برای مهمانی نداشت، به ناچار کفشی پوشید که برای پاهایاش کوچک بود.
:)
حجم
۴۱٫۳ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۶۶ صفحه
حجم
۴۱٫۳ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۶۶ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان