در این منظرهی عجیب، با این باد سردی که به صورتم میوزید، با این ابرهای نیمهشب که بر سرم باران میبارید، در کنار این دو پاروزن که ناسزاهای زشتشان هنوز گوشم را میآزرد، بله، در آن حال عجیب، از خودم میپرسیدم که من آیا بدبختم یا ترسیدهام.
خامنه ای رهبرم💗
وقتی دیدم که آمادهی شنیدن حرفهای من است، گفتم:
«پالینا، نباید ناراحت باشی که آنقدر که تو به فکر گراهام هستی او به فکر تو نیست. اصلاً باید همین طور باشد.»
نگاه کنجکاوش را دوخت به نگاه من و پرسید چرا.
گفتم: «برای این که او پسر است و تو دختر. او شانزدهساله است و تو فقط ششساله. او ذاتاً قوی و شوخ است، تو برعکس.»
خامنه ای رهبرم💗
اما سرنوشت به این آسانی آرام نمیگرفت. مشیت خداوندی هم این انفعال بیدردسر و این آسایش بزدلانه را بر من روانمیدانست.
fateme.msz
دیوارهای سنگی زندان نمیسازند
میلههای آهنی نیز قفس نمیسازند
و مادام که جسم آدمی سالم است و روحش راکد نیست، خطر و تنهایی و آیندهی نامعلوم او را از پا نمیانداز
mah
خوشبختی نور باشکوهی است که از آسمان به پایین میتابد و ما را در خود میگیرد.
کاربر ۲۰۶۳۳۱۰
هرچه بیشتر زندگی کنیم، تجربههای ما بیشتر میشوند... دیگر بیمحابا دربارهی رفتار همسایه قضاوت نمیکنیم
کاربر ۳۶۲۷۸۶۱
همهی آدمها مردن از فرط گرسنگی را کم و بیش درک میکنند؛ اما کمتر کسی دیوانه شدن از فرط تنهایی را برمیتابد و درمییابد.
کاربر ۳۶۲۷۸۶۱
تنهایی و ماه تابستانی زیر گوشم میگفتند: «کمی بیشتر با ما بمان. ببین همهچیز چقدر آرام است
مهلا
مادام بِک زن مقاومی بود. همهی دنیا را تحمل میکرد؛ اما دلش برای هیچچیز این دنیا نمیسوخت
مهلا
یکی از دخترهای شبانهروزی که لطف کوچکی به او کرده بودم، یک روز که کنارم نشسته بود به من گفت:
«مادموازل، حیف که پروتستان هستید!»
«چرا، ایزابل؟»
«برای این که وقتی بمیرید، یکراست میروید وسط آتش جهنم»
«واقعاً اینطور فکر میکنی؟»
«خب، بله. همه اینطور فکر میکنند. کشیش هم این را به من گفته.»
مهلا