بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عقیل عقیل | طاقچه
تصویر جلد کتاب عقیل عقیل

بریده‌هایی از کتاب عقیل عقیل

۴٫۴
(۱۹)
نوک گزلیکی را هم اگر به گرده‌اش بفشارند ــ شاید ــ حس نکند. چون او، خود درد شده است. تن سمی، نیش مار را پس می‌زند.
Husayn Parvarde
تن به نسیم گهگاهی نیمروز می‌سپرد و به این سوی و آن سوی می‌لغزید. بو را نمی‌شد دید، اما می‌شد خیال کرد که چون دودی غلیظ، یا همچون بخاری از شکمبه حرامگوشتی برمی‌خیزد و قاطی هوا می‌شود. بو را نمی‌دیدی، اما حجم آن را حس می‌کردی. سنگین و نمناک می‌نمود. چسبنده و لزج، و همان دم خاک گرفته و زمخت می‌نمود. دماغ آنها که در خرابی، یا بر کنار خرابی مانده ب
پناه
گاهی چنین است که مردهای پخته هم احساس یک طفل را پیدا می‌کنند. یکدم بچه می‌شوند. مثل اینکه کودکی در روح ایشان، سالها خپ کرده بوده و ناگهان برمی‌خیزد. این کودک، هنوز می‌تواند گل را دوست داشته باشد.
محسن سفیدگر
راستی راستی مردم می‌توانند دست همدیگر را بگیرند. و این چقدر امیدبخش است.
n re
هر سر سخن خود را دارد، هر دست کار خود را دارد، و هر دل درد خود را. بگذارشان به خود.
sahar
تن رها کن تا نخواهی پیرهن. جهان فانی، فنا باقی است. در قیدش مباش.
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
مثل این بود که در اندرونش فوجی زنبور لانه کرده‌اند. از درون گزیده می‌شد. دم به دم می‌سوخت.
محسن سفیدگر
خود را باخته بودند، افسرده بودند، غمگین و سوگوار بودند، تنشان همچنان زنده، اما جانشان کسل و پژمرده بود
n re
بو را نمی‌شد دید، اما می‌شد خیال کرد
n re
عقیل باید سر می‌گذاشت. اما خواب کجا می‌آمد؟ خواب جن بود و او بسم‌اللّه. خواب از عقیل پرهیز می‌کرد. خواب، پیرمرد را بازی می‌داد. وسوسه‌اش می‌کرد. می‌آمد، پرسه می‌زد. دامنی می‌چرخاند و باز می‌گریخت.
ali_salehi_82
آه... اگر روزی این زمین دل بگشاید؟ اگر روزی لب بگشاید؟ اگر روزی به شهادت قد برآورد؟ رستاخیزی اگر در پیش باشد؟
FATEME
مرد، دل خود را پیش هر کی سفره نمی‌کند.
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
آدم همانی می‌شود که در وجود خود دارد. با جوهر خود یکی می‌شود.
❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
بگذارشان به خود. هر سر سخن خود را دارد، هر دست کار خود را دارد، و هر دل درد خود را. بگذارشان به خود.
farzaneh.safaee@gmail.com
ستاره‌ای که سقوط می‌کند، چگونه بر سینه سیاه آسمان خطی در پی خود می‌گذارد؟ خطی که عمری کوتاه و تند دارد. عمری پرشتاب
محسن سفیدگر
برگها رنگ سبز شفاف خود را باخته بودند، افسرده بودند، غمگین و سوگوار بودند، تنشان همچنان زنده، اما جانشان کسل و پژمرده بود.
n re
نگاهش چیز تازه‌ای نمی‌دید. همان‌چه را می‌دید که اول بار، بعد از خرابی دیده بود. تخت و هموار، با کمی پستی و بلندی. پیش از این درختهای لب آبگیر از این‌سوی بام، شاخ و برگهایشان پیدا بود. اما حالا که بام نیست، درختهای لب آبگیر از ساق تا شاخه، همه‌اش پیدا است. این دست و آن دست هم دیگر کوچه و خانه نیست، خرابه است. خانه و حمام نیست، خرابه است. خرابی در خرابی بافته شده. دیگر، خانه‌ای برجا نمانده. همه تپیده، همه افتاده. همه، هیچ شده‌اند.
n re
آنچه هست جز این نیست. از خاک، برخاک، درخاک. آنچه بوده جز این نبوده. این حرفی است قدیمی.
n re
راستی که تا به حال مرگ و زندگانی را این‌طور یکرویه پیش چشم خود ندیده بود! چه ساده و چقدر مهم بودند. مثل روز و شب. همان‌قدر ساده و همان‌قدر مهم. وقتی که مثل همیشه می‌گذرند، تعجب نمی‌کنی. اما یکباره اگر روز بمیرد! روزی اگر خورشید در نیاید! اینها چیزهایی است که در وقتهای عادی کسی زیاد فکرشان را نمی‌کند
n re
یادش آمد که هنوز گریه نکرده است. حالا خواست گریه بکند، اما دیگر نتوانست. گریه از یادش رفته بود. خشک شده بود. تعجب کرد. گریه برای چی؟ گریه دیگر آن‌قدر ناچیز است که از خود شرم دارد. گریه دختر نابالغی است در خانه غریبان. گریه سر پس می‌زند. سر پس زد.
n re
خوب و سیر گریسته بود. درد را از جانش روان کرده بود. نگذاشته بود درد در او گره بخورد و بماند.
n re
من دل ماندن ندارم یامین. نمی‌توانم بمانم. بچه‌هایم همیشه پیش نظرم هستند. قوم و خویشهایم، آشناهام، مردم‌خاف. من‌می‌ترسم درخاف بمانم یامین
n re
کم‌کم صورت همیشگی خود را داشت از دست می‌داد. از دست داده بود. مثل شبح شده بود. مثل سایه، راه رفتنش، نشستن‌اش و برخاستن‌اش، گفت و شنودش، ناز و نوازشش، همه چیزش حالتی دیگر می‌یافت. وزن و زمختی خود را از دست داده بود. کشیده و کشیده‌تر می‌شد. مثل دود، مثل سایه، مثل خیال. حرفهایش دیگر شنیده نمی‌شد. هر کلامش، پنداری بخار بی‌رنگی بود که از تکه ابری برمی‌آمد. تنها لبهایش تکان می‌خوردند. گریه هم نمی‌کرد. ستون شکسته‌ای بود. آرام، تسلیم و درمانده. نه، سایه ستون شکسته‌ای بود.
FATEME
گاهی این سوال از خیال می‌روید که: «پس چرا او زنده است؟ مگر مردن همه‌گیر نبوده است؟ پس چرا من زنده‌ام؟ مگر من پیرتر از همه نیستم؟ پس چرا ماندم؟ ماندم که دیگرانم را با دست خود خاک کنم؟ ای خاک... با من چه کردی؟! ای خاک... با ما چه کردی؟!»
FATEME
رنگی از رنگهای تعلق کم. این خودش توفیقی است. دنیا را به دنیادار واگذار. از تو عمر چندانی باقی نیست. آفتابت لب بام است. دل به دنیا مبند.
FATEME
آسمان دل بزرگی دارد. شبهای بسیاری می‌توان در آن غوطه خورد. می‌توان ماهی کوچکی بود در آبهایی که عمق و کرانه‌شان پیدا نیست. می‌توان ذره‌ای گم بود. می‌توان خود را در پناه ستاره‌ای گم کرد. می‌توان خیال کرد. می‌توان گم بود. می‌توان خیال شد. پوش. اما اگر آسمان تو را وا بگیرد!
FATEME
راستی که شب و ویرانی و بوی مرگ چه هولناکند! شب! شبح مرده‌های نارس آیا از درز پایه‌ها و ستونها و سقفهای درهم شکسته برنمی‌خیزند؟ شب! خیال در خرابی چگونه آرام می‌گیرد؟ از استخوان خشتها آیا شیهه مرگهای جوان به گوش نمی‌رسد؟ پس این چند شب، سایه‌های شکسته، ستونهای شکاف برداشته، سقفهای درهم ریخته چگونه هول‌انگیز نبودند؟
لیلی

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۶۳ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۶۳ صفحه