خیره به من نگاه میکند. «گریس، اتاق میلی چه رنگی بود؟»
بهسختی میتوانم حرف بزنم. «قرمز.» صدایم در گلو میشکند. «اتاق میلی قرمز بود.»
Ra8.M
آن روز صبح در تایلند؛ صبح روز بعدی که فهمیدم با یک هیولا ازدواج کردهام، عجلهای برای بیدارشدن جک نداشتم، چرا که میدانستم بیدار شدن او یعنی شروع نقش بازی کردن من.
ز.س
اگر به خاطر میلی نبود، با کمال میل مرگ را به این زندگی جدید ترجیح میدادم. اما اگر به خاطر میلی نبود، من هم اینجا نمیبودم. همانطوری که جک گفته بود، او میلی را میخواست، نه من را.
ز.س
آرامش خیال از اینکه هنوز زنده بودم، اینکه هنوز میتوانستم میلی را نجات دهم، به من قدرت داد تا سرم را بلند کنم و دنبال راه فراری از اتاق باشم
Sh.ma