زن حوصلهاش را از دست داد و یقهی لباس خواب او را چسبید و او را تکان داد: «آنوقت چه باید بخوریم؟»
هفتاد و پنج سال را پشت سر گذاشته بود تا سرهنگ به این لحظه برسد. هفتاد و پنج سال از عمرش را دقیقه به دقیقه شمرده بود تا به این لحظه رسیده بود. اکنون وقتی پاسخ همسرش را میداد احساس شکستناپذیری صریح و روشنی داشت: «گُه... پِشکل...»
شیوا
هنگام صرف غذا، متوجه شد که زناش تلاش میکند تا جلوی گریهاش را بگیرد. این موضوع به طور قطع او را ناراحت کرد. هشدار مهمی بود، زیرا به خصوصیات اخلاقیاش آگاه بود که چقدر زن تودار و مقاومیست. در طول چهل سال زندگی در تلخکامی چقدر بر استقامتاش افزوده شده بود. حتی مرگ پسرشان آگوستین کوچکترین تزلزلی در او به وجود نیآورده بود.
شیوا
«ما هم داریم از گرسنگی میمیریم. باید تا حالا دریافته باشی که کرامت و شرافت انسانی را نمیتوان فروخت.»
شیوا
«میفهمم، بدترین وضعیت، ما را وادار میکند تا دروغ بگوییم.»
شیوا
«سائلین حق انتخاب ندارند.»
شیوا
«گفتم که فرقی نمیکند. اگر بتوانی برای چیزهای بزرگ صبر کنی پس میتوانی برای چیزهای کوچک هم صبر کنی.»
شیوا
«وضع چنین است که میبینی. ناسپاسی انسانها حد و مرزی ندارد.»
شیوا
«اما پیشرفت تمدن بشری بدون پرداخت هزینه به ثمر نمیرسد.»
شیوا
«جان یک حیوان هم از نظر پروردگار به اندازهی جان یک انسان عزیز است.»
AS4438
ما با گرسنگی میسازیم تا دیگران بتوانند خوب بخورند.
AS4438