بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عشق سال‌های وبا | صفحه ۱۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب عشق سال‌های وبا

بریده‌هایی از کتاب عشق سال‌های وبا

۳٫۶
(۸۸)
بعد از این همه سال آشنایی با مرگ و مبارزه با آن، به مدت طولانی و بعد از زیر و رو کردن همه‌ی لایه‌های آن، به نظرش رسید، این اولین بار است که جرأت کرده است یک راست به چهره‌ی مرگ نگاه بکند و مرگ هم به صورت او نگریسته است. این ترس از مرگ نبود؛ هرگز! نه، بلکه این هراسی بود که سال‌ها در درون وی جای داشت و با او به سر می‌برد. شبحی بود که بر روی شبح خودش سایه افکنده بود؛ هرموقع که شب‌ها در اثر دیدن کابوس، با تنی لرزان بیدار می‌شد، درمی‌یافت که مرگ فقط یک احتمال دائمی نیست، آن‌گونه که او همیشه برداشت کرده بود؛ بلکه یک واقعیت دم دست است. به هرحال چیزی را که او در آن روز دید، وجود فیزیکی چیزی بود که تا آن لحظه فقط یک خیالِ محض بود.
زهرا۵۸
او نخستین مردی بود که فرمینا دازا متوجه شده بود، شب‌ها جایش را خیس می‌کند؛ در همان شب اول ازدواجشان هم به آن پی‌برد؛ آن هم در زمانی که او به دلیل دریازدگی با حال نزار به روی تختخواب کوپه‌ی خودش، روی عرشه‌ی کشتی‌ای که آن‌ها را به فرانسه می‌برد دراز کشیده بود. شُرشُر شاشیدن او چنان واضح بود که فهمید بدبخت شده است. آن خاطره، هنوز گاهی به ذهن وی خطور می‌کند؛ هرچند که گذر عمر از تندی فشار ادرار وی کاسته است، با وجود این‌ها او نمی‌تواند خیس کردن لبه‌های کاسه‌ی مستراح به وسیله‌ی شوهرش را تحمل کند.
زهرا۵۸
یک شب او در روی تختخواب دونفری خودشان دراز کشید تا کتابی را مطالعه کند و آن‌قدر به این کارش ادامه داد تا این‌که خانمش از حمام خارج شد و دید که او در آن وضعیتی به خواب رفته است که معمولا در حین مطالعه به آن تن می‌داد. او آن‌قدر با بی‌اعتنایی نسبت به شوهرش، در کنار او دراز کشید تا بیدار شود و آن‌جا را ترک بکند. او هم چند بار به این طرف و آن طرف غلتید و به عوض برخاستن، چراغ را خاموش کرده و روی بالش لمیده بود تا به خوبی بخوابد. خانمش نیز شانه‌ی او را چسبیده و تکانش داده بود تا یادآوری کند که قرار است او به داخل اتاق مطالعه‌اش برگردد. اما او چنان از خوابیدن در روی تختخواب بزرگ و نرم و راحت آباء و اجدادی خودش غرق لذت بود که ترجیح می‌داد بی‌اعتنایی نشان بدهد. پس گفت: بگذار در این‌جا بخوابم. خیلی خوب! در حمام صابون وجود داشت.
زهرا۵۸
آن‌ها به تازگی‌ها جشن پنجاهمین سالگرد ازدواج خود را برپا کردند و قادر نبودند حتی برای لحظه‌ای بدون یکدیگر به سر ببرند و یا لحظه‌ای به همدیگر فکر نکنند و ظرفیت آن‌ها با افزایش سن، کاهش می‌یافت. هیچ‌کدام از آن دو نمی‌توانست بگوید که اتکاء آن‌ها به یکدیگر به خاطر عشق بود یا بهتر زندگی کردن. اما آن‌ها هرگز این سؤال را بدون این‌که دستشان به روی قلبشان نباشد، از همدیگر نکردند. زیرا هر دوتای آن‌ها ترجیح می‌دادند که پاسخ این سؤال را ندانند.
زهرا۵۸
از زمان بازگشت‌شان از ماه عسل، فرمینا دازا لباس‌های شوهرش را بر مبنای فصل و مناسبت‌های گوناگون، انتخاب می‌کرد. آن‌ها را از شب قبل تعیین می‌کرد و روی صندلی می‌گذاشت تا آماده باشد که او بعد از درآمدن از حمام آن‌ها را بدون معطلی بپوشد. ضمنآ یادش نمی‌آمد که از چه زمانی، هنگام پوشیدن لباس یاری‌اش می‌داد و حالا سراپا لباس‌ها را به تن او می‌پوشاند. تنها این را می‌دانست که نخستین بار این کار را به خاطر عشق انجام داد. اما از پنج سال گذشته به این طرف مجبور به این کار شد؛ زیرا بدون در نظر گرفن دلیلی، متوجه شد که او به تنهایی قادر به لباس پوشیدن نیست.
زهرا۵۸
با وجود این‌که دیگر کسی سوار درشکه نمی‌شد و آن چندتای باقی مانده در شهر هم فقط به درد جابه‌جایی توریست‌ها و یا نعش‌کشی در مراسم تدفین می‌خورد، اما او همچنان از آن برای دهن‌کجی به مدهای جدید، استفاده می‌کرد.
زهرا۵۸
مرگ، مسخره و این‌ها سرش نمی‌شود. و با لحن غم‌انگیزی افزود: خصوصآ برای افرادی به سن و سال ما.
BehRad
ما از بین رفته‌ایم. به ویرانی کامل کشیده شده‌ایم. حالا بهتر است تو هم بدانی.
BehRad
بزرگ‌ترین بدبختی این خانه این است که کسی نمی‌گذارد آدمی یک خواب راحت داشته باشد.
BehRad
عقل موقعی به سراغ آدمی می‌آید که دیگر هیچ کار مفیدی نمی‌تواند انجام بدهد.
BehRad
اما از آن سو، فلورنتینو آریزا خود را در هر سطر از نامه‌اش به آتش می‌کشید. و در همان حال، هشیاری به خرج می‌داد که با شوریدگی خود، محبوبه‌اش را دچار دیوانگی نکند.
آتیلا
می‌ترسید نتواند خداوند را در ظلمات مرگ پیدا بکند.
آتیلا
آن‌ها در طول روز آخر هفته با تندخویی می‌رقصیدند، تا سر حد خفه شدن از نوعی مشروب پرالکل خانگی می‌نوشیدند، با خشونت تمام در میان بوته‌ها به عشق بازی می‌پرداختند و در نصف‌شب یکشنبه‌ها، جشن خود را با شعار خونین «آزادی برای همه» خاتمه می‌دادند.
.
شهر او - بدون هیچ دگرگونی و تغییری بر لبه‌ی روزگار ایستاده بود؛ همان شهر خشک سوزان کابوس‌های شبانه‌اش و شادمانی‌هایش در نهان خانه‌ی سالیان بلوغ. جایی که گل‌ها پلاسیده می‌شوند و نمک همه چیز را زنگ زده و نابود می‌کند. جایی که در طول چهار قرن گذشته هیچ‌گونه اتفاق خاصی در آن نیفتاده مگر پیری تدریجی، افتخارات رنگ باخته و گندیده‌تر شدن مرداب‌ها
.
از قول و قرارهای آن زن این بود که: قطره اشکی نخواهد ریخت، بقیه‌ی سال‌های عمر خود را در شلم‌شوربای خاطرات با آه و ناله به هدر نخواهد داد و خود را در میان این چهار دیواری زنده به گور نخواهد کرد
.
هر دو تای آن‌ها از سرعت گذر ایام و رسیدن روز موعود عذاب کشیده بودند؛ کاری که هیچ‌کدام از آن‌هانمی‌توانستند جلوی آن را بگیرند.
.
جرمیا دو سنت آمور آهی کشیده و گفته بود: من هرگز پیر نخواهم شد. این زن در آن موقع ادعای او را نوعی اراده‌ی قهرمانانه برای مقابله با تاخت و تاز زمانه تلقی کرده بود. اما حرف او جدی بیان شده بود. او تصمیم قاطع گرفته بود تا وقتی به سن شصت سالگی رسید، به عمر خود خاتمه بدهد.
.
جرمیا دو سنت آمور که حالا در غبار مرگ ناپدید شده بود، مهره‌های شطرنج خود را بدون عشق حرکت داده بود.
.
چاقوی جراحی بزرگ‌ترین مدرک برای شکست در کار مداوای مریض‌هاست.
.
این کار را تا یک روز قبل از مرگش ادامه داد.
.

حجم

۴۸۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۵۲۵ صفحه

حجم

۴۸۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۵۲۵ صفحه

قیمت:
۸۹,۰۰۰
۴۴,۵۰۰
۵۰%
تومان