بریدههایی از کتاب کتاب یحیا
۴٫۶
(۵۲۷)
مردم دشمن خدا نیستند ها! تو حرف خدا را میرسانی به گوششان و بس! حرف خدا خودش آنها را اهل میکند.
کتاب خوان
«سیدیحیا، روایت مأثوره داریم که عمامه تاج ملائکه است. حواست را جمعِ لباس پیغمبر کن. امانت است دستِ شما.»
کتاب خوان
سیدضیا عادت داشت هر جای جدیدی که میرفت و قرار بود مدتی آنجا بماند، اول آنجا دو رکعت نماز میخواند. من هم یاد گرفته بودم. اسماعیل سجاده را پهن کرد و چون وقت نماز ظهر نبود، گفت: «سیدآقا هنوز اذان نشده ها.» گفتم: «میدانم اسماعیلجان. این یک نماز دیگر است.»
یادم هست سیدضیا میگفت: «همانطورکه به آدمها سلام میکنی، باید به خانهها و مسجدها و درختها هم سلام کنی. سلامکردن به هر چیزی یک جور است. سلامکردن به مکانها هم همین دو رکعت نمازی است که آنجا میخوانی.»
szt213
میگفت: «پیرمردهایی که روسها را توی ارتفاعات روستا زمینگیر کرده بودند، تا همین چند سال پیش هم زنده بودهاند.»
روستا داشت هم برایم جالب میشد، هم هراسم را بیشتر میکرد. ساکت بودم. حاجآقا ادامه داد: «بعدها که همۀ روستاییها به شهرها رفتند، اهالی این روستا ماندند و هر روز میآیند خورد و خوراکشان را از رشت میبرند بالا.»
بعد یکهو لحنش عوض شد و از من پرسید: «مشروطه خواندهای جوان؟» منتظر جوابم نماند و ادامه داد: «پیرمردهای اینجا بیشتر دوست دارند روی منبر، قصۀ مشروطه بشنوند و دلشان میخواهد از دلاوریهای میرزا هم برایشان تعریف کنی.»
حاجآقا رانندگی میکرد و توی آینه نگاهم میکرد و تأکید میکرد: «اهالی، همانجور که با روضۀ سیدالشهدا گریه میکنند، با روضۀ سرِ بریدۀ میرزا هم گریه میکنند!»
تبلیغهای اقلیمی ساده نبودند. قسمت شده بود اولین تبلیغ را بروم بهروستایی که مردمش پیشینۀ درخشانی داشتند. تاریخ میرزاکوچکخان را خوانده بودم و حالا داشتم به جغرافیایی سفر میکردم که مردمش بهجای خواندن تاریخ، آن را زندگی کرده بودند و هنوز ایام شهادت میرزا را سوگ میگرفتند.
szt213
«آقاسیدیحیا، خدا رزق خوردوخوراک خلائق را سوا کرده، هیچکس گرسنه نمیماند. ولی دین مردم را باید ببری بهشان برسانی. برو رزقِ مردم باش!»
faezeh
«سیدیحیا، مردم دشمن خدا نیستند ها! تو حرف خدا را میرسانی به گوششان و بس! حرف خدا خودش آنها را اهل میکند. نکند تلخی کنی اگر نماز جماعتت خلوت شد! تو برو جلو، همینکه رفتی یعنی به مردم گفتهای نماز جماعت اجرش صدتای نماز فراداست. نکند مردم را مجبور کنی به نماز جماعت! نکند مجبورشان کنی اول وقت بیایند نماز!»
مهرابی
یادم هست سیدضیا میگفت: «همانطورکه به آدمها سلام میکنی، باید به خانهها و مسجدها و درختها هم سلام کنی. سلامکردن به هر چیزی یک جور است. سلامکردن به مکانها هم همین دو رکعت نمازی است که آنجا میخوانی.»
مهرابی
«پیرمردهای اینجا بیشتر دوست دارند روی منبر، قصۀ مشروطه بشنوند و دلشان میخواهد از دلاوریهای میرزا هم برایشان تعریف کنی.»
حاجآقا رانندگی میکرد و توی آینه نگاهم میکرد و تأکید میکرد: «اهالی، همانجور که با روضۀ سیدالشهدا گریه میکنند، با روضۀ سرِ بریدۀ میرزا هم گریه میکنند!»
فاطمه
گفت: «حالا که لباس پیغمبر پوشیدهای، خوب نیست ماه مبارک را در شهر بمانی. جمعوجور کن خودت را برای اولین تبلیغ.»
بعد سفارشهای آخر را گفت: «از حالا اگر مردم نمازشان را غلط بخوانند، تو هم شریک سهوِشان هستی.» گفت: «آقاسیدیحیا، خدا رزق خوردوخوراک خلائق را سوا کرده، هیچکس گرسنه نمیماند. ولی دین مردم را باید ببری بهشان برسانی. برو رزقِ مردم باش!»
فاطمه
سیدضیا در مسیر امامزاده تا خانه، مدام نگاهم میکرد. با نگاهش، چهارقُل میخواند و صلوات میفرستاد. بعد گفت: «سیدیحیا، روایت مأثوره داریم که عمامه تاج ملائکه است. حواست را جمعِ لباس پیغمبر کن. امانت است دستِ شما.»
سمانه
سیدضیا همان روز که عمامه را گذاشت روی سرم گفت: «سیدیحیا، اعتمادت را از این لباس برنداری ها! این لباس معجزه میکند برای اهلش. اهلش باش سیدیحیا!
محبوبه
اهالی برای خوبی، همه چیز داشتند جز بهانه
Ftme
دستم را گذاشتم روی شانهاش و صلوات فرستادم. این را هم سیدضیا یادم داده بود، میگفت صلوات خوف را از دل آدم بیرون میکند. هر بار مادر یا خانجان مجبور بودند شب مسیری را تنها بروند یا از صدایی یا حیوانی میترسیدند، دست میگذاشت روی شانهشان و صلوات میفرستاد.
Ftme
دستم را گذاشتم روی شانهاش و صلوات فرستادم. این را هم سیدضیا یادم داده بود، میگفت صلوات خوف را از دل آدم بیرون میکند. هر بار مادر یا خانجان مجبور بودند شب مسیری را تنها بروند یا از صدایی یا حیوانی میترسیدند، دست میگذاشت روی شانهشان و صلوات میفرستاد.
fa.ma
شب آخر همه که رفتند، وضو گرفتم دوسه جای ناخانه نماز وداع خواندم. سیدضیا گفته بود: «زمینی که حتی یک شب رویش میخوابی، گردنت حق دارد. موقع جداشدن باید خداحافظی کنی.»
هدے جــاݩ
وضو گرفتم دوسه جای ناخانه نماز وداع خواندم. سیدضیا گفته بود: «زمینی که حتی یک شب رویش میخوابی، گردنت حق دارد. موقع جداشدن باید خداحافظی کنی.»
Azar
شب آخر همه که رفتند، وضو گرفتم دوسه جای ناخانه نماز وداع خواندم. سیدضیا گفته بود: «زمینی که حتی یک شب رویش میخوابی، گردنت حق دارد. موقع جداشدن باید خداحافظی کنی.» از ناخانه خداحافظی کردم
میم.قاف
صدای موتور اسماعیل که آمد، دلم ریخت که نکند مردم نیامده باشند! این فکر که از سرم گذشت، سیدضیا آمد پیشِ نظرم: «سیدیحیا، مردم دشمن خدا نیستند ها! تو حرف خدا را میرسانی به گوششان و بس! حرف خدا خودش آنها را اهل میکند. نکند تلخی کنی اگر نماز جماعتت خلوت شد! تو برو جلو، همینکه رفتی یعنی به مردم گفتهای نماز جماعت اجرش صدتای نماز فراداست. نکند مردم را مجبور کنی به نماز جماعت! نکند مجبورشان کنی اول وقت بیایند نماز!»
میم.قاف
دعای حمام سیدضیا، از همان بچگی که جمعهها باهم میرفتیم حمام عمومی شهر، «اللّهُمَّ طَهِّرْنی وَ طَهِّرْ قَلْبی...» بود. بعدها که بزرگتر شدم و حمامهای خانگی راه افتادند، سیدضیا به مادر سفارش کرد بهجای خواندن «گل دراومد از حموم، سنبل دراومد از حموم» ذکر را یادم بدهد. مراد که میرفت طرف حمام، دیدم دل بعضی آدمها بدون اللّهُمَّ طَهِّرْنی وَ طَهِّرْ قَلْبی هم چقدر پاک است. بعد فکر کردم چقدر فایدۀ مراد برای اهالی، از منی که اینهمه راه آمدهام، بیشتر است!
میم.قاف
از قصد، اول رفتم بالای سر مراد. نشسته بود و از ترس و سرما میلرزید. دستم را گذاشتم روی شانهاش و صلوات فرستادم. این را هم سیدضیا یادم داده بود، میگفت صلوات خوف را از دل آدم بیرون میکند. هر بار مادر یا خانجان مجبور بودند شب مسیری را تنها بروند یا از صدایی یا حیوانی میترسیدند، دست میگذاشت روی شانهشان و صلوات میفرستاد.
میم.قاف
حجم
۶۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
حجم
۶۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰۵۰%
تومان