بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مرگ در می‌زند | طاقچه
کتاب مرگ در می‌زند اثر وودی آلن

بریده‌هایی از کتاب مرگ در می‌زند

۳٫۲
(۵۲)
مرگ در تضاد با زندگی نیست، بلکه بخشی طبیعی از آن است
:-)
اگر ناغافل مچ متجاوزی را در حین سرقت از منزل‌تان گرفتید، اصلاً نترسید. به یاد داشته باشید که او هم درست مثل شما وحشت‌زده است. پیشنهاد خوبی که دارم این است که شما از او سرقت کنید. موقعیت را مغتنم بشمارید و ساعت و کیف پول سارق را بزنید و سپس بزنید به چاک.
𝐍𝐨𝐜𝐭𝐮𝐫𝐧𝐞
اگر ناغافل مچ متجاوزی را در حین سرقت از منزل‌تان گرفتید، اصلاً نترسید. به یاد داشته باشید که او هم درست مثل شما وحشت‌زده است.
Zax
مرگ:       متأسفم که اون‌جوری نیستم که توقع داشتی باشم.
همتا
زیباترین مأموریتم اما زمانی بود که به موزۀ انگلیس زدم. خبر داشتم که کل کف زمینِ اتاقِ سنگ‌های کمیاب دارای حسگر است و کوچک‌ترین فشاری رویش آژیر را به‌صدا درمی‌آورد. با طناب از دریچۀ روی سقف پایین آمدم تا تماسی با زمین نداشته باشم. خیلی تر‌و‌تمیز پایین آمدم و در عرض یک دقیقه بالای محفظۀ الماس کیتریج بودم. همین که شیشه‌برم را درآوردم یک پرستوی کوچولو از دریچه وارد شد و روی زمین نشست. آژیر به‌صدا درآمد و هشت خودروی مجهز پلیس سررسید. به ده سال حبس محکوم شدم. پرستو هم به دستِ‌کم بیست سال حبس محکوم شد. شش ماه بعد پرنده به قرار وثیقه آزاد شد.
آروین
ما هرگز قادر به دانستن تمامی پاسخ‌ها نخواهیم بود.
°•*AyNAf*•°
المیرا به هیچ وجه جای راحتی نبود. پنج‌بار از آنجا فرار کردم. یک بار سعی کردم یواشکی پشت یک کامیون رختشویی قایم شوم. اما نگهبان‌ها شک کردند و یکی از آن‌ها عصایش را در من فرو کرد و پرسید وسط سطل رخت‌کثیف‌ها چه غلطی می‌کنم. من هم صاف به چشمانش زل زدم و گفتم: «من پیرهنم.»
آروین
مرگ:       چت شده؟ این لباس سیاه و صورت سفیدمو نمی‌بینی؟ نات:       چرا. مرگ:       الان هالووینه؟ نات:       نه. مرگ:       پس من مرگم دیگه. حالا می‌شه یه لیوان آب یا فِرِسکا بدی دستم؟
همتا
مرگ در تضاد با زندگی نیست، بلکه بخشی طبیعی از آن است
Mina.Hp
پنج‌بار از آنجا فرار کردم. یک بار سعی کردم یواشکی پشت یک کامیون رختشویی قایم شوم. اما نگهبان‌ها شک کردند و یکی از آن‌ها عصایش را در من فرو کرد و پرسید وسط سطل رخت‌کثیف‌ها چه غلطی می‌کنم. من هم صاف به چشمانش زل زدم و گفتم: «من پیرهنم.» معلوم بود که زیاد باورش نشده. همین‌طور عقب و جلو قدم می‌زد و به من زل زده بود. فکر کنم یک‌کم وحشت‌ کرده بودم. بهش گفتم: «من پیرهنم. از آن پیرهن جین آبی‌ها.» قبل از آنکه بتوانم یک کلمۀ دیگر حرف بزنم به دست و پاهایم غل و زنجیر زدند و به هلفدونی بَرَم گرداندند.
mhdjz

حجم

۶۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۰۹ صفحه

حجم

۶۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۰۹ صفحه

قیمت:
۳۸,۰۰۰
۲۶,۶۰۰
۳۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲۳صفحه بعد